یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

بالاخره امتحانات و کابوس های مرتبط با اونا تموم شدن و حالا من موندم دوباره با کوله باری از کارهای عقب افتاده "غیر درسی" !!! به قول عزیزی " یه عالمه سستی"!!
امشب برای من از بهترین شب های ممکن بود، شبی که دوستی بعد از مدت ها ناامیدی دوباره یه نور امید قوی ای توی دلم ایجاد کرد.
هیچوقت از آدم هایی که بهترین راه رو فراموش کردن میدونن خوشم نیومده و نخواهد امد. از نظر من این آدم ها یه عده تنبل تن پروری هستن که راحت ترین راه رو این میدونن!
امشب رسیدم به یکی که با حرفهاش و راهنمایی هاش به من گفت برو، از اونایی نبود که به سرعت بگه محیا فراموش کن راهت رو ! گفت مشورت کن، گفت برو دنبال راه درست! برام دنبال راه حل بود نه یه حرف کلیشه ای که همه میزنن!
امشب دوباره یاد پستی توی فیسبوک افتادم که بهش اعتقاد دارم!
ساحل بهانه ست، رفتن رسیدن است...
من نمی تونم بشینم گوشه ای و عزلت رو برگزینم، نمی تونم بشینم و همش بزنم تو سرم و حسرت روزهای رفته رو بخورم. باید بلند شد، باید حرکت کرد. اصلن مهم نیست نتیجه تا چه حد دلخواه منه، مهم اینه که به کاری که می دونم درسته ایمان دارم. پس باید رفت...
باید جبران کرد، باید به دست و پای خدا و ائمه افتاد، باید بلند شد. از هیچ مشورتی دریغ نخواهم کرد.  
من به نشانه ها ایمان دارم، پس دنبالشون می کنم.
امشب یه اتفاق خنده دار به خیال خودم افتاد، خیلی وقت بود از آینده ناامید بودم، حتی یک سال دیگه رو هم نمی دیدم. نمی خواستم به آینده فکر کنم. امشب حتی به این هم فکر کردم که با دخترم چه کارهایی بکنم که باسلیقه بشه؟چیکار کنم که همه جا عاقلانه ترین برخورد رو داشته باشه؟ چه دیدی باید از دنیای اطرافش بهش بدم؟ حتی به بازی هایی که قراره باهاش بکنم فکر کردم!! 

و باز هم دوباره وقت این رسید که به سمت دفتر مخمل یشمی خاک خورده گوشه کتابخونه برم....

دلتنگ اون روزاییم که تنها با سارا دو ماه یا سه ماهه اصفهان می موندیم و چقدر خاطره خوب داشتیم. گاها که دلمون برای مامان و بابامون تنگ میشد، انقدر که مغرور بودیم یه دعوای کوچیک راه می نداختیم و می رفتیم تو اتاق در رو قفل می کردیم، بعد به هم نگاه می کردیم و زار زار گریه می کردیم. 

دلتنگ زمانی ام که همه دغدغه م این بود که مثلا امروز اگه تو دارالقرآن بهترین تلاوت قرآنو داشتم، دوستامو یخمک مهمون کنم یا بستنی؟! 

دلتنگ زمانی ام که یه بستنی ناگهانی از طرف پدر بشه بهترین سورپرایزم !

دلتنگ اون روزهایی که با عزیزترین عموم که هنوز هم نبودش باورم نشده، گروه گروه می شدیم و تور دوچرخه سواری راه می انداختیم و آخرش بهمون دوغ شیشه ای و سمبوسه جایزه می داد و هر روزی یه جای بدنم زخمی می شد و بسته بود از تو دیوار رفتن ها!

خاطرات قدیمی خوب انقدر زیادن که خوشی های زمان حال مفهوم کم رنگ تری پیدا کردن!

دلم می خواد تا صبح بشینم و از خوبی های گذشته بنویسم ولی می ترسم از اینکه انقدر زیاد بشن، انقدر قشنگی هاشون بزرگ بشه که دیگه الان و یا آینده کمتر چیزی پیدا بشه که خوشحالم کنه!

دلم یه بازگشت به عقب کوچیک می خواد،در حد یکی دو سه سال،

که بتونم جبران کنم خیلی چیزا رو،خیلی چیزا!!!



تو اتاق نشسته بودم، دیگه مدرن و مباحث فیزیکی داشت خسته م می کرد.حسابی گرسنه بودم. دلم می خواست مث همیشه رسول بیاد تو خونه و بگه بچه ها شما هم گرسنه تونه؟بعد بپریم تو ماشین و من همش حرص بزنم بگم دو تا جعبه سیب زمینی بزرگ، یه همبرگر .بعدش هم جعبه اول تموم نشده سیر بشم و رسول بقیه ش رو بخوره! 

ساعت همینطور می گذشت و منم تو فکر و خیال به سر می بردم و عکس سیب زمینی های اژدرو روی جزوه مدرن می کشیدم تا رسول برسه... یدفعه پدرجان همه رو صدا کرد،گفت بچه ها بیاین ببینین جام جم چه برفی داره میاد! ما هم از هیجان رفتیم نشستیم به فاصله چند سانتی از تلوزیون و عین ندیده ها برف رو تماشا می کردیم. من داشتم به سارا می گفتم کاش الان من وسط این برف بودم و سیب زمینی داغ داغ می خوردم، بدون اینکه لباس گرم بپوشم می شستم رو برفها و به اسمون نگاه می کردم و خلاصه بقیه حرفها رو دیگه تو دلم گفتم .....

ساعت 10:30 بود، می خواستم بخوابم که رسول از در اومد تو، مثل همیشه با انرژی و شاد . قبل از اینکه من چیزی بگم گفت محیا و سارا حاضر شین بریم بیرون یه چیزی بخوریم . اون لحظه بود که گفتم اخه خدا تو که انقد حواست به همه جا هست، چرا یه نیم نگاهی به این دل خراب ما نمی کنی!


رسول یکی از بهترین های زندگی منه!

تنها کسی که بی چون و چرا با لجبازی های من همراهی می کنه، به من فرصت هر کاری رو میده،حتی گندکاری! در لحظه میفهمه چی میخوام و چی تو سرم میگذره!

من عاشق اینجور فهمیده شدن هام...


اینم از دومین ربیع...

و هم چنان خبری نیست که نیست...

نمی دونم قراره چندتا دیگه ربیع بیاد و بره ، ولی من هنوز روی حرفم هستم. 

من هستم ...

من برنمی گردم، هنوز که هنوزه اون روز با تمام جزئیات بدون حتی دقیقه ای کم و کاست تو یادم هست و می مونه،پس من برنمی گردم!

می خوام بگم خدا حتی اگه همه درها رو به روم ببندی و بگی نه، حتی اگه به این زودیا با دلم راه نیای، در هر صورتی من بازم برنمیگردم و دست بردار نیستم. بالاخره یه راهی پیدا میکنم که نظرتو عوض کنم،اما من بی خیال نمیشم. به این زودی هم دست ازت نمیکشم. در حال حاضر فقط خودت میدونی من چی می خوام و چمه؟! پس هرکار بکنی، اخرش دست به دامن خودت میشم. پس قبول کن زودتر. من همون بنده لجبازتم.....

من برنمیگردم... هرچی هم بگی یا بگن، من رهاش نمی کنم.من سر حرفم و راهم هستم!


نمی فهمم!!

کی به من میگه موقع جر و بحث صدامو بیارم پایین؟ اصن واسه چی من باید خونسرد باشم؟! چرا همیشه اونی که صداشو بالا میبره و زودتر عصبی میشه باید حمایت بشه؟! 

چرا باید فکر کنه برنده ست؟! 

نمی فهمم!

چرا همه فکر می کنن چون صدام درنمیاد و به روی خودم نمیارم پس خوشحالم و بی درد؟! اصن فکر کنن خوشحالم،خیلی هم خوبه،اصن بهتره، ولی اخه چرا دیگه قضاوت بی مورد می کنن؟!

چرا بی خود و بی جهت به خودشون اجازه میدن بگن اونی که به روی خودش نمیاره و فریاد نمیزنه به خاطر اینه که به فکر غم و غصه بقیه نیست و اصن غمی نداره!

خیلی تعجب میکنم،

از اونایی که برام مهم بودن و هستن تعجب میکنم!

من دیگه نمیدونم چه برخوردی بکنم درست تره؟

موقع بحث برم بزنم تو برجک طرف یا فقط یه برگه کاغذو تو دستام مچاله کنم؟ اعتراض بکنم یا نکنم؟ به کسی اجازه صحبت کردن بدم یا ندم؟ اصن دیگه با کسی درد و دل بکنم یا نکنم؟

چرا باید به جایی برسم که تنهایی و کم حرفی رو ترجیح بدم در حالیکه بیزارم از این رفتار!!



با هرکی که حرف میزنم بهم میگه صبر خوبه،انتظار خوبه،سخته ولی خوبه! میگه صبر و انتظار جایگاه تو رو پیش خدا بالا میبره،عزیزت میکنه! 

به خیال خودشون هم فکر میکنن وقتی من سکوت میکنم و به حرفام ادامه نمیدم یعنی قانع شدم و اعتراضی ندارم و اروم شدم حالا!

خب البته بنده خداها تقصیری هم ندارن، راهی که من پیش گرفتم انقد پیچیده ست که جز این حرفها حرف دیگه ای برای گفتن نمیشه داشت!

این که چرا و چی شد که من اینو انتخاب کردم توضیحش مفصله و فکر میکنم انقدی موندگار باشه تو ذهنم که نیاز به یاداوری اینجا نباشه برای خودم.... که اگه قرار بر فرار این موضوع از ذهنم باشه همون بهتر که جایی ثبتش نکنم.

به هرحال من این حرف ها رو قبول ندارم، صبر شرایط داره،درجه داره،الکی که نیست!

من مجبورم که تو این راه صبر کنم،چاره ای جز صبر ندارم!پس کار خیلی شاق ای هم نکردم و باید دنبال راه بهتری برای قرار خودم بگردم، این حرفها رو فقط میتونم بذارم به پای همدلی اون دوتا عزیزی که با همه بدقلقی های من تا حالا ساختن.....


کاش دست کم این حس پوچی که نسبت به قسمتی از ماجرا دارم بره کنار زودتر...


هرچی فکر میکنم تهش میرسم به همون راه حل تکراری...تنها راه قرار من تکرار شدن اون اس ام اس دو سال پیش سر کلاس دکتر ارس ه و جیغ زدن و شادی از ته دل دوباره م بیرون کلاس....

شاید اگه یه روزی ازم بپرسن یکی از بزرگترین خواسته هام تا قبل از مرگم چی میتونه باشه،بگم همین اس ام اس دو سه خطه!همین!


شاید باید خیلی ناگهانی و وحشتناک یه مصیبتی بهم وارد می شد تا از اون حالت توهم خوب همیشگی بیرون بیام،

شاید باید اینجوری می شد تا بدی های دنیا رو باور کنم، بی رحمی هاش، نموندنش...

شاید واسه این بود که درک کنم اون بچه ای که همیشه سینما می رفت و همش بهونه پدرش رو می گرفت دردش چیه، بفهمم که فیلم بازی نمی کنه که مامانش براش چیزی بخره!

وقتی تو یه فیلمی می بینم پسر بچه ای تو مدرسه موقعی که می گن جلسه پدرهاست اشک تو چشماش جمع می شه، انقدر ساده رد نشم...

خلاصه کاش بودی، همین امشب بودی!

از بچگی بزرگ شدن برام رویا بود، نمی دونستم انقدر سخت باشه، نمی دونستم انقدر صبر بخواد...

کاش از همین امشب یه عالم اتفاقات خوب که من دوست دارم بیفته که فراموش کنم این چند سال گذشته رو....

برای دومین بار به یکی حسودیم شد. یکی که خیلی برام بزرگ بود، یکی که تا روز مرگش فکر می کردم فقط عزیز من و خانواده م باشه ولی عزیز همه بود، یکی که انقدر عزیز بود که مرگش تو یکی از بهترین روزها و بهترین ماه ها بود. صبح جمعه، اول ذی حجه و چهلمش میشه روز عاشورا و خونه بعدیش میشه امام زاده صالح.

برای دومین باره که پشیمون میشم به یکی نگفتم دوستش دارم، چرا زمانی که همه تنش زخم بود نرفتم زخم هاشو ببوسم و بگم زود خوب میشی فقط بازم بخند، محکم بغلش کنم و بگم تنهام نذار.

ولی اون رفت که دیگه برنگرده، رفت که دیگه شنبه عصرها وقتی میاد دنبالم سر به سرم نذاره و کلی باهام بخنده، رفت که یه عمر جای خالیش تو دعا کمیل حس بشه، رفت که دیگه شبهای یلدا کسی نباشه برام حافظ باز کنه...

کاش بد بود، کاش بداخلاق بود باهام، کاش همه ش بهم اخم میکرد، کاش انقدر نازنین نبود...

غم نبودش یه طرف خاطره ها و حرفهایی که این مدت هرکی از کنارمون رد میشد و میگفت یه طرف...

حالا ما موندیم با یه عالمه خاطره و کارهای خوبش ، خاطره های قدیمی خودمون و خاطره های اضافه شده تو این یه هفته.

خیلی دوسش داشتم......

 

 

 

کارآموزی داره تموم میشه، فاصله ای که میخواستم از دانشگاه بگیرم یه مدتی داره تموم میشه، ارتباط با غیر هم سن های خودم داره تموم میشه....

در عوض دانشگاه داره شروع میشه، نشستن سر یه سری از کلاس های خسته کننده، سر و کله زدن با بعضی افراد که حرفت رو نمیفهمن، تئوری یاد گرفتن ها جای عملی ها، تعطیل شدن حدودی و اجباری کارهای دوست داشتنی ....خلاصه اینا داره شروع میشه...

همه همه ی امیدم و تحملم در برابر این چیزا دیدن دوباره و بیشتر دوستامه، همون معدود افرادی که حرف همو میفهمیم.

هی میخوام هفته اول نرم دانشگاه و برم همون کاراموزی  ولی تنها چیزی که وسوسه ام میکنه برم دانشگاه دیدن یه عده خاص ه که دلم خیلی براشون تنگ شده.

ولی اولین سالیه که جدن نمیخوام دانشگاه شروع بشه...

قبلن فکر می کردم وقتی حوصله ندارم و عصبانیم چاره اش خوندن کتاب می تونه باشه،البته یکی از راه حل ها!

فکر نمی کردم که حتی خوندن کتاب هم نیاز به حوصله و سرحال  بودن و دل خوش داشتن داره!

چقدر بیکاری بده!

چقدر دوران امتحان ها بهتر بود!

ادم انگار اون دوران بیشتر حال انجام کارهای مورد علاقه اش رو داره،انگار بیشتر فکر کار می کنه!

شدم یه ادم بی حال و بی حوصله که کلی کار جلو چشاش هست ولی سمت هیچکدوم نمیره!

دیگه از وبگردی هم حالم بهم می خوره!

خیلی وقته خبر خوش نمی شنوم، دلم یه خبر خیلی خیلی خوب می خواد تا بلند شم از جام!



یه موقع هایی حس می کنم انقدر گناهکارم که هرچی هم سعی کنم با خدا یه جوری لینک بزنم، فایده نداره!

مثلن یه جایی خونده بودم از یه عالمی که قران باز کردن و با خدا حرف زدن همینجوری الکی نمیشه،باید دست کم اون لحظه به گناهی الوده نباشی! واسه همین میرم سمت حافظ و میگم خدا اینجا باهام حرف بزن. 

کلن نمی تونم از حافظ به تنهایی بخوام باهام حرف بزنه، همیشه که حافظ باز میکنم یه شک ظریفی هم دارم به نتیجه اش.وقتی خدا رو می کشم وسط خیالم راحتتر میشه...

حالا اینکه حافظ دقیقا میاد تو غزلش گذشته و حالی که این روزها دارم و اینده ای که دوست دارم اتفاق بیفته رو واسم شرح میده!

دقیقا،مو به مو، عینا همونی که گذشته بر من و الان میگذره و دوست دارم در اینده هم همین بشه...


خلاصه خوشحالترم....


تو را به جای همه کسانیکه نمی شناخته ام ...دوست میدارم


تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست میدارم


برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گناه


تو را به خاطر دوست داشتن ...دوست میدارم


تو را به جای همه کسانیکه دوست نمیدارم ...دوست میدارم


"مدار صفر درجه "

گاهی دلم می خواد یه عده رو تا می خورن، بزنم بلکه به خودشون بیان!!

این چه وضعشه!

یه عده هر کاری که بخوان دارن میکنن،هر گندی که می خوان دارن می زنن ولی اصن انگار نمیدونن دارن چیکار می کنن!!نمی دونن دارن چه هزینه سنگینی رو واسه مملکت به بار میارن!

ازادی یعنی این؟!

شهیدامون اونطوری مرزداری کردن به خاطر دفاع از خاک و ناموسشون، حالا تو داری به همین راحتی میدون رو میدی دست یه عده...!!!!



همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم..

پیرمرد،پیرزن ها چقدر دوست داشتنی اند...

تنها افرادی که بی حد و مرز، بی دلیل لایق مهر ورزیدن هستند...

وجودشون پر از برکت ه، حضور چند روزشون تو خونه کن فیکون میکنه!

کاش همیشه باشن،

کاش همیشه بودن :)


برای خدا مسیر مشخص می کنم، 


یه چیزی تو این مایه ها که میگم ،اگه می خوای به حرف دلم گوش کنی، اگه قراره در اینده این چیزی که من دوست دارم رو برام مقدر کنی،


این کارو بکن که بفهمم همین اتفاق می خواد بیفته یا نه!


یا مثلن وقتی فکر مصلحت اندیشی خدا میافتادم، زود میگفتم اگه مصلحتم این نیست برام همین خواسته رو طوری بهبود بده که خوب باشه، میگفتم صبر می کنم تا خوبش کنی اگرم نیست!


حالا به شیوه های مختلف دیگه...


همه جوره با هر روشی که اصن نمیدونم درسته یا نه ازش نشونه طلب می کنم.


با بسنده کردن به همین نیمچه عقلی هم که دارم با خودم یه سری تحلیل ها از اتفاقات (که اصن مطمئن نیستم نشون هست یا نیست!) می کنم.


تا امروز چندین بار تحلیل کردم ، گاهی خودم خودم رو ناامید میکنم، گاهی امیدوار (که اکثرا حول امیدواری چرخیده شایدم به قول دوستان توهم)...


خلاصه تو همه این نتیجه گیری ها فقط تنها حسی که پررنگ بود امید و عدم اون بوده و فقط همین. هیچوقت حس نزدیک شدن به تحقق خواسته ام رو نداشتم!




بعد از این آخرین تحلیل های خودم که اتفاقا امیدوارکننده بود که بازم نمیدونم درسته یا نه، یکی دو روزه مدام منتظرم. یه حالتی که فقط رو خواسته ام تمرکز دارم نه چیز دیگه ای. یه انتظاری از جنس اون انتظارهایی که برای برگشت کسی از مکه دارم، از اونایی که انگار خیلی مطمئنم از مکه برمی گردن خیلی زود...


از اونایی که مثل بچگی بهم میگفتن فلان تاریخ از سفر میان ولی چون بچه بودم دقیق نمیفهمیدم چه روزی میان ولی هر روزی که می گذشت شوقم بیشتر میشد واسه دیدنشون و حضورشون رو نزدیک تر حس می کردم.


از اونایی که هر صبح که از خواب بلند می شدم ، قبل از اینکه کامل از جام بلند بشم واسه اومدنشون برنامه می چیدم(که چه گلی بخرم دوست دارن؟چی بپوشم ذوق می کنن؟ سوغاتی برام چی می گیرن؟ کجا جای سوغاتی ها امن تره، واسش جا باز کنم. ...)


تا قبل از تحققش مطمئن نبودم ولی امیدوار بودم با وجود شک داشتن به درستی شیوه درخواست،


امروز انگار حتما محقق می شه با وجود همون شک. البته شک فقط صرف یه جمله است تو ذهنم.




خلاصه  دوست دارم این شادی ابدی بشه :)


به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا

گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها

شمرده تر بگو با من حروف رفتنت

تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را

امام کاظم علیه السلام فرمودند:

رجب نهر فی الجنه اشد بیاضا من اللبن و احلی من العسل فمن صام یوما من رجب سقاه من ذلک النهر.


رجب نام نهری است در بهشت از شیر سفیدتر و از عسل شیرینتر، هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد خداوند از آن نهر به او می نوشاند.


منبع--> من لا یحضره الفقیه،ج2،ص56،ح2

جدیدن ها بیش از پیش استرسی شدم، دیگه انرژی مثبت کمتر دارم. اگر هم کسی بهم اعتراضی نمی کنه ولی خودم متوجهش هستم...

تحملم کم شده، به حدی که طاقت فکر کردن به احتمال اینکه ممکنه بهترین ارزوم براورده نشه رو ندارم. امروز وقتی یکی بهم گفت کاش این ارزوی تو براورده نشه، مثل قبل حاضر نبودم بهش فکر کنم که نشه! واسه همین کلن تصمیم دارم از یه سری فشارها فرار کنم که میدونم غلطه و راهش فرار نیست ولی فعلن نیاز به ارامش دارم.

نمیخوام مدتی به نشدن ها فکر کنم...

هرچیزی اگه اون بخواد میشه،کافیه راضیش کنم همین....


می خوام از فکر به فشار دور جدید درس ها فرار کنم، فشار فکر به نشدن ها، از هرچی نون نفی هست فرار کنم...

شاید راه خوبش یه هدیه مثل کتاب باشه.کتابی که تشویقم کنه به خوندن کلی کتاب دیگه.

شما اگه می خواستین به خودتون کتاب هدیه بدید،چی می دادین؟


یک سال بود دلم هوای اون اشتیاق و هیجانی رو می کرد که اون روز زمستونی سر کلاس دکتر ارس داشتم،


خبری هم که امروز شنیدم هیچ کم از اون روز نداشت. حالتی که می خواستم فریاد بزنم از خوشحالی مثل اون روز با این تفاوت که ایندفعه مائده ای نبود که بخواد همراهی کنه، من بودم تنها...!


امروز هم از اون روزایی هست که اصرار به ثبتش دارم. یکی دیگه از اتفاقات مهم زندگیم..... :-)


بیست و نهم- فروردین-هزاروسیصد و نود و سه

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

*بیست و نهم-شهریور-هزار و سیصد و نود*

اواخر دوران پیش دانشگاهی، استاد شیمی ازم پرسید چه رشته ای دوست داری بری؟

گفتم: به احتمال قوی معماری!

گفت: مگه ریاضی دوست نداری؟چرا برق نمیری؟

گفتم: من هنوز سالم فکر می کنم،دیوونه نشدم!

گفت: یعنی هرکی میره برق می خونه، دیوونه است؟!

گفتم: به گمونم کم دیوونه نباشه!

تا همین پارسال فکر اینکه چه حرف بی پایه و اساسی زدم از ذهنم بیرون نمی رفت که امسال باز رسیدم به همون حرف.

با این تفاوت که الان دیگه نه تحمل اون هنر محض رو دارم نه تحمل دیوانه شدن!

تا دیروز هرکی می پرسید چیکار می کنی با سختی رشته ات، می گفتم اینجوری نگو،سختیش هم خوبه. امروز در جوابشون به خنده می گم کاش خودکشی حرام نبود :دی

دلم می خواست دوران لیسانس مثل دکتری بود،

به اندازه کافی وقت داشتم، بالاجبار با بعضی معادلات ریاضی سر و کله نمی زدم، اون هایی که دوست داشتم رو انتخاب می کردم فقط...

من ادم کلنجار رفتن با این دست مسائل تو زمان کم نیستم !!


راه افتادن در صحبت به زبون تودشکی هم مصیبتی ه!!

تودشکیا خیلی با احساس و مهربونن، ادم دلش میخواد به همشون بگه که چقد دوسشون داره! :)

ولی وقتی فارسی و تودشکی با هم اشتباه گرفته میشن، خیلی خنده دار میشه! مثلا میای به یکی به تودشکی ابراز علاقه بکنی، اون بنده خدا هم با فرض اینکه تو فارسی بلدی برخورد میکنه و ناراحتی (البته به عقیده من خنده) از جایی شروع میشه که یه عبارتی به فارسی فحشه و به تودشکی ابراز علاقه... :))


این روزها که فقط نه، یک سالی می شود که دو حالت،دو راه تقریبا متفاوت در ذهنم بوجود امده که هر دو راه را دوست دارم.
این دو راه  تفاوت های زیادی دارن با هم ولی اون یکی که دوست داشتنی تره بهای سنگین تری داره و اون یکی که فقط بحث علاقه است، 
ارامش بیشتری همراه داره!
خلاصه که جنگ میان این دو من رو معلق نگه داشته بین زمین و اسمان!
یکی مقصد زیباتری دارد و سختی ها و انتظارات بیشتر، دیگری مقصد خوشایندی دارد و مسیر هموارتری!
یکی نیاز به همراهی دارد که معلوم نیست باشد یا نباشد، دیگری عمر بیشتری می طلبد ولی روشن تر!

تمام این سبک سنگین ها یک طرف، درس و دانشگاه و تصمیم های نصفه کاره و رو هوا مونده از ترم 4 یک طرف!
ترم 3و4 تمام دغدغه ام، 4 ساله تمام کردن کارشناسی و جمع کردن سابقه های مناسب برای تحصیل در یک محیط متفاوت و تلاش برای آن مقصود
زیبا و تا آخر عمر خود را فدای آن کردن،
و ترم 5و6 تمام دغدغه ام می شود خواندن کتاب های مفید و غیر درسی، دیدن فیلم های ارزشمند، رسیدن به علایق فراموش شده ام و تمام کردن 
دوره کارشناسی به مدت 5 سال، نشد 6 سال...خلاصه رسیدن به ارامش مطلوب!
حال ماندم،
ماندم بین این دو راه که کدام محتمل تر است؟!
یکی انتظار می طلبد، آن هم انتظاری شاید به اندازه تمام عمر!
دیگری شور و حال می خواهد و عمر بیشتری!
این ماندن اصلن خوب نیست!
شاید اگر فقط اتفاقات ترم 3و4 بود انتظار را انتخاب می کردم، اما الان راه دیگر زیبایی هایش را به من نشان داده و اجازه نمیدهد دیگری را برگزینم!
زیبایی های ترم 3و4 هم مدتی ست دوباره فکرم را مشغول کرده و باز هم....

این ماندن حس بدی دارد، حسی از جنس نوعی پوچی!

نه طاقت انتظار برایم مانده نه صبر و حوصله ای برای دیگری!

تقابل بین تشکل های دانشگاهی رو همیشه شنیده بودم،

هیچوقت از نزدیک ندیده بودم! 

همیشه هم یه شک کوچیکی گوشه ذهنم بود که نکنه بقیه بزرگش کردن و در اصل مشکل خاصی نیست یا نکنه من دارم طبق یه سری شنیده در مورد هر کدوم قضاوت می کنم!

تا جایی که میدونم چهارتا تشکل در دانشگاه فعالیت میکنن که من جز دوتای اونها از نزدیک مناظره های بقیه رو ندیدم .

اما بسیج و نهاد...

این دو گروه که مشترکات خیلی خیلی زیادی هم با هم دارند،

چرا باید مسائلی که بین خودشون بوده رو با هماهنگی های سفری مثل مشهد قاطی کنن،سفری که باید خیلی ظرافت تو انتخاب برنامه های جانبی غیر از زیارتش کرد; به لحاظ قشرهای مختلفی که شرکت میکنن و انتظاراتی هم دارن و از قضا دانشجوی فنی هم هستند که از هر مسئله ای به راحتی نمیگذرن که گاهن خوب است!

یکسری جهت گیری ها و شاید جاهایی خودخواهی ها، میتونن بهانه های خوبی رو دست افراد بدن برای هرگونه قضاوت در رابطه با بسیج که بعضن هم بی مورد نیست، و مهم تر از اون قداست زیارت رو زیر سوال ببرن...

چیزی که اذیتم می کنه اینه که توی بعضی از این تشکل ها اجازه صحبت نداری...طوری بحث رو پیش می برن که بال بال میزنی در ذهنت،فکرت ولی انگار زبونت قفل شده..هرچند هم که بگن نظر تو چیه! 


نمیفهمم...

نمیفهمم یکسری از سختگیری ها رو!

و شاید منم فقط که نمیفهمم!


جنگل را دوست دارم...

از همون جنگل هایی که ارمیا رفته بود..

از همون هایی که کلی درخت پرسن و سال انار و آلبالو و شاتوت و انجیر داره، از بوی سبزه هاش مست بشم. دونه دونه انارها رو  از درخت ها بکنم و بچلونمشون و بعد یه حفره کوچیک درست کنم رو سطحشون و بمکم...

انقدر شاتوت بکنم و بخورم و دستهام سرخ بشن و دیگه نتونم پاکشون کنم...

برم به این جنگل تنهای تنهای تنها، فقط خودم، با یه کوله کوچیک که توش فقط درل کوچیک و دوست داشتنیم باشه و یه روان نویس مشکی و یه دفترچه ورق کاهی از همونایی که دست فروش های انقلاب می فروشن و یه دوربین عکس برداری و بقیه کیفم هرچی جا داشت توش کلی تخم مرغ بچپونم و راه بیفتم....

روز اول اولین جای دنجی رو که گیر اوردم می شینم و اولین تخم مرغمو در میارم ، با درلم شروع می کنم به حکاکی کردن از ساده هاش هم شروع می کنم. مثلا برگ یه گل قشنگ رو روش حکاکی میکنم و همین طور روزهای بعد طرح های پیچیده تر. ..

هر دفعه که تخم مرغ ها رو حکاکی می کنم، خاطراتم (خاطرات خوبم) با یکی رو دوره می کنم و به یاد اون درستش می کنم و وقتی برگشتم اگه دیدمش میدم بهش.واسه خود خودش.

توی این جنگل واسه خوردن هیچی پیدا نمی شه جز چندتا درخت میوه ، انقدر هر روز ازشون بخورم و سیر بشم که حالم دیگه بهم بخوره و قدر املت های پدرم رو که با هزار سلیقه درست می کرد و همیشه به یه بهانه از خوردنشون بهانه های نجومی می گرفتم رو بدونم.

مثل هفت کور من او هر روز یه قدم بزرگ برم جلو تو جنگل تا برسم به یه امامزاده متروک که دور تا دورش مه گرفته. مه انقدر زیاده که فقط گلدسته ها معلومن. 

اونجا فقط یه چوپان زندگی میکنه و همه زندگیش رو با گوسفندها و چندتا مرغ و خروسش میگذرونه. انقدر قبلش از میوه ها زده شده باشم و غذا جز ماست و پنیر که بیزارم حتی از بوشون نباشه و مجبور بشم از گرسنگی اینا رو بخورم و به تعبیری ادم بشم!

این اقای جوپان کلی گوسفند با پشم های سفید و قشنگ داره که تا میای یکیشونو بگیری میدوئه و تو مه گم می شه! بعد از خستگی می رم یه گوشه امامزاده و با خدا حرف میزنم(خصوصی ترین حرفامو) ، همینجور که گرم حرف زدن می شم خوابم می بره....

صبح از خواب پا میشم، صبح خیلی خیلی زود ، بوی کباب چنجه آقای چوپان مهربون مستم می کنه و میشینم مثل این قحطی زده ها هی می خورم،هی می خورم!! بعد میشینم دوباره پای حکاکی و یکی درست می کنم واسه آقای چوپان مهربون، یکی هم واسه خدا و می ذارمش کنار اون قرآن خاک گرفته تو امامزاده...


وای...چقدر این زندگی رو دوست دارم،

ولی کاش آزادتر بودم...تعلق و وابستگی هام کمتر بود...برای رسیدن به این رویا نباید از هیچکی اجازه می گرفتم.........

می خوام یه مدت به این نوع زندگی فکر کنم و رویامو ادامه بدم.هنوز کلی اتفاق قشنگ قراره بیفته تو این جنگل!

این نوع زندگی از من حساس و ضعیف و به عبارتی لوس ، انسان می سازه. ادم میشم، محکم میشم، یه زندگی با کلی بهونه برای عشق ورزیدن و سازندگی!


چند ماهی می شه که در رابطه با اسلام و شناخت اون حرفایی شنیدم که هیچکدوم شبیه شیوه من نیست...نه اینکه کلن نباشه، شاید تکمیلش کنه و من به طور جداگانه ازشون استفاده نمی کنم !

شنیدم یکسری مکتب هایی وجود دارند مثل مکتب عراق، مکتب اهل حدیث یا مدینه، مکتب فلسفی و مکتب تفکیکی و چندتای دیگه که اسمشون یادم نیست.

خیلی دقیق نمی دونم هرکدوم چیکار می کنن ولی یه سوال هایی تو ذهنم ایجاد کردن کلیتشون...

اینکه اصلن لزومی داره پیرو یکی از اینها باشیم حتما ؟ یا اینکه نمی شه من راه خودم رو برم و لزوما از طریق یکدوم از اینا جلو نرم؟ اگه اینکارو بکنم عقبم ؟ یعنی حتما شناخت باید از روی کلاس های خاصی صورت بگیره؟ ارتباط با خدا به شیوه من ، احساسی یا مرامی و رفاقتی و دلی کم نیست؟ مگه نمی شه تو شناخت اسلام از همه این مکاتب در حد معقول و سند دار و بدون سلیقه شخصی بهره برد؟ حتما باید یکی رو انتخاب کرد؟؟

 شاید هرکدوم این ها به خودی خودشون حرفای خوبی هم بزنن و کتاب های خوبی هم داشته باشن، ولی من شیوه خودمو دوست دارم، دوست دارم اینطوری ادامه بدم. نمی خوام از خدا فقط به واسطه یکسری نوشته(که البته ارزشمند هم هستند) یه تصویر داشته باشم. می خوام حسش کنم، تو زندگیم لمسش کنم، ببینمش خودشو نه تصویرشو!

این سوالا یه شک خیلی خیلی ظریفی رو تو یه گوشه ی خیلی کوچیک از ذهنم جا دادنش. شک به اصل وجودش نه اصلن! شک به شیوه خودم...اینکه نکنه این رابطه با خدا که از طریق شیوه ساختگی خودم دارم، روزی بخواد کمرنگ بشه... اینکه نکنه من که هیچکدوم از این شیوه ها رو نخوندم، بیشتر در معرض لغزش باشم و خودم ندونم !

دوست دارم علاوه بر این شیوه، از هر کدوم از این مکاتب چیزی بخونم و یاد بگیرم ولی نمی خوام صرفا پیرو یکی باشم...

شاید هم هدف این مکتب ها هنوز برام روشن نشده که اینطوری فکر می کنم !

قدیم ترها بوی عید از اواخر بهمن به شدت حس می شد. امسال بوی عید از اوایل بهمن توی خونه و دانشگاه حس می شه ولی شور و حال اون موقع ها بین مردم کمتر شده. بچه تر که بودم همه فکرم قبل از عید بیشتر این بود که مانتوی نو و کفش و شلوارم چجوری باشه، یه کم بعدترش بزرگتر شدم و فکرم این بود که سفره عید چی می خواد و چجوری باشه دلچسب تره! هر سال هم برای زیبایی بیشتر سفره روی یه مقوای کارشده یه شعری از تلفیق ظهور و عید رو به خوش خظ ترین توی خانواده می دادم که برام بنویسه و به سفره ضمیمه می کردم...

اما امسال هرچند بوی عید رو زودتر دارم حس می کنم ولی هیچ کار جدیدی برای امسال به ذهنم نمی رسه، انگار فکرم تعطیل شده، نمی دونم شاید انقدر ازش کار نکشیدم تنبل شده! از اول بهمن تا همین امروز همش به این فکر می کنم که خب من یک ماه ه که نه فکر می کنم، نه درس می خونم، نه کارهای دلخواهم رو انجام می دم... اصلن کاری انجام نمی دم... انگار وجودم تو دنیا به درد هیچکی نمی خوره حتی خودم. یه موجود جاندار بی فایده!!

هی هر روز یه ایده می بینم برای عید، برای شروع دوباره، می گم خب انجامش می دم ...ولی می گذره و فراموش می کنم چی دیدم و چی دوست داشتم انجام بدم.

دلم شور و حال و انگیزه های عیدهای بچگیم رو می خواد بی هیچ دغدغه ای...

دیروز تو یه سایتی یه ایده ای دیدم که ذهنم رو مشغول کرد بدجور، یجوری که شب هم خواب دیدم وسیله مورد نیازش رو هدیه گرفتم و دارم انجامش می دم. فکر می کردم این یکی منو از هر فکر بدی نجات می ده، فقط به همین هنر مشغول می شم و همه افکار بد از ذهنم می ره بیرون. یه طور عجیبی به هنرش علاقه دارم...ولی انگار قرار نیست این اتفاق خوب بیفته.

از دیروز از هرکی پرسیدم این وسیله رو نمی شناخت...! :- (

خیلی قشنگه ... ولی خب دست کم با نگاه کردن به عکسش هم حالم تازه می شه، جون می گیرم :-)



از بچگی تا به الان همیشه افرادی که طرز فکر، آرامش، شخصیت، عقیده سیاسی و فرهنگی، مهربونی و وجدان در برابر افراد اطرافشون رو مثل پدرم داشتند، به طور خاصی نظر منو جلب می کردند و توی ذهن کوچیک من جایی داشتند که کسی نمی تونست جاشون رو بگیره...

الان که سه سال از دانشگاه گذشته و افراد متفاوت تری به نسبت مدرسه و فامیل دیدم، هیچکس نتونسته به اندازه اون کسی که من سال اول دیدم جای خودش رو تماما حفظ کنه!

هر چی روزها می گذرن و با افراد بیشتری آشنا می شم، هرچی می گذره و می خوام ادمهای دیگه رو وارد ذهنم کنم و با ادمایی آشنا بشم که نه تنها اون ویژگی ها بلکه فراتر رو هم داشته باشن ، نمی شه .... می شه که بشه ها ، واقعا آدمهایی با این پتانسیل و شاید بالاتر دیدم ولی هر کدوم...هر کدوم رو که خواستم باور کنم و جای بزرگتری براشون باز کنم نشد...یعنی نه اینکه نشده باشه، هی اون جای بزرگ ایجاد می شد و دوباره یه قسمتیش خالی می شد و هی این روند تکرار می شد...

همیشه دوست دارم همه جا و همه کس رو خوب ببینم، حتی اگه کسی هم بد می دید اونی رو که من خوب می دیدم، بازم من دیدم عوض نمی شد. اما چند وقتی هست که بیشتر می خونم، بیشتر فیلم می بینم، بیشتر اخبار اجتماع  رو گوش می دم ( که کاش این روند رو پیش نمی گرفتم ولی مثل باتلاق می مونه، گشیده می شی توش)، چشم هام و گوش هام و دلم بیشتر با بدی ها آشنا شدن!!

هرچی اینا رو می بینم باز می رسم به همون شخصیتی که سال اول باهاش روبرو شدم و بیشتر بهش ایمان میارم. هرچی بدی می بینم هرچی اتفاقات بد تو این جامعه می بینم، خوبی های اون شخصیت برام مهم تر و بزرگتر می شه و هی ایمانم بهش بیشتر می شه...

شخصیتی که هیچ راه دیگه ای نمونده که دوباره باهاش هم کلام بشم، باهاش صحبت کنم، ازش یاد بگیرم و حتی با حرفهاش و با منشش ایمانم به خدا رو قوی تر کنم...جز یه سری حرفهایی که ازش به صورت یادداشت باقی مونده، به جز درس هایی که تو اون اندک زمان دارم همچنان ازشون استفاده می کنم :- (

روز به روز ایمانم بهش زیاد می شه، انقدر که به قولی:

....ایمان اگر ایمان من باشد

خدا رحمت کند هفتاد پشت بت پرستان را

می ترسم...

دلم می خواد همه رو اونطور که اون میدید ببینم، به همه چیز مثل دید اون نگاه کنم...

می ترسم... 

از جایی که از تکرار بیزارم و تنوع رو دوست دارم، خواستم از این به بعد لابه لای این پست هایی که می ذارم که اغلب بیان اتفاقات روزانه است، یه پست های ارزشمندتری هم بذارم...

تا الان این پست ها رو تو فضای اختصاصی می ذاشتم ولی الان پشیمون شدم...

خوندن یکسری مطالب لذت خاص خودش رو داره و به اشتراک گذاشتن این مطالب با خوانندگان وبلاگ وخوندن اونها با این افراد لذتش بالاتر هم هست...


-          البته اگر کسی مطالب جالب تری در مورد هر پست می دونه ما رو بی نصیب نذاره :- )

پس با سوره حمد شروع می کنم : (بخشی از نکات جالب از دید من! )

+ این سوره در مکه نازل شده.

+ پیامبر(ص): الحمد ام القرآن

+پیامبر(ص): هر مسلمانی سوره حمد را بخواند پاداشش اندازه کسی است که دو سوم قرآن را خوانده( طبق نقل دیگری انگار تمام قرآن را خوانده).

+امام صادق(ع): شیطان چهار بار فریاد کشید و ناله سرداد، نخستین بار روزی که از درگاه خدا رانده شد، سپس زمانیکه از بهشت به زمین تنزل یافت، سومین بار زمان بعثت محمد(ص) بعد از فترت پیامبران بود و آخرین بار زمانیکه سوره حمد نازل شد!!

+ رحمان ---> رحمت عام (همه)

+ رحیم ---> رحمت خاص خدا (وکان بالمومنین رحیما: خدا نسبت به مومنان رحیم است.)

+ نتیجه اخلاقی---> انسان ها باید اساس زندگی را رحمت و محبت قرار دهند و خشم را کنار بگذارند مگر در مواقع ضرورت. (یا من سبقت رحمته غضبه : ای خدایی که رحمتت بر غضبت پیشی گرفته است.)

دلگیری و دلتنگی های عصر جمعه ...

بیزارم از عصر این جمعه های دلگیر و چاره ای ندارم جز دعا برای به سر اومدن این انتظار و تموم شدن عصرهای دلگیر جمعه!

همیشه بین ساعت 3 تا 7 جمعه ها یه حالت افسردگی نچسبی میفته به جونم طوری که هیچ کاری نمی ذاره انجام بدم!!

الان که اوایل ترمه و کاری ندارم روزهای جمعه، این حس حال انجام هر کاری رو ازم می گیره... نه حوصله ای واسه خوندن ادامه صد سال تنهایی، نه حوصله آشپزی و خرابکاری های حول اون و لذت بردن از این خرابکاری ها، نه حوصله فیلم دیدن و نه حتی گوش دادن موسیقی های مورد علاقه ام...حتی کامل کردن جزوه هایی که سر کلاس نرفتم که تعدادشون کم هم نیست !

همیشه این موقع ها میزدم بیرون از خونه که هوا بخورم و این 3،4 ساعت یه جوری سر بشه ولی امشب بیرون رفتن نه تنها کمکی نمی کنه که بدتر حالمو به هم می زنه جو مزخرف حاکم بر تهران....

خلاصه کاش امروز 20 اسفند بود و فردا هم 21 اسفند .... : |

نتونستم بی خیال وبلاگ بشم،

وبلاگ در هر صورتی حالمو خوب می کنه، مثل یه گوش میمونه برام ...


توی کتاب " من او " باب جون یه حرفی راجع به حجاب زده بود که تا حالا هیچ حرفی نتونسته بود مسیر فکری منو عوض کنه...


همیشه اگه یکی ازم می پرسید چرا نماز می خونی، چرا فلان واجب رو انجام میدی، می گفتم خب خدای من گفته و اون رو واجب کرده، منم باید انجامش بدم. اگه بهم می گفتن چرا فلان مستحب رو انجام میدی، می گفتم چون ثواب داره، چون خنثی میکنه گناهام رو!


مدتی هست یعنی از وقتی حرف باب جون رو خوندم، تصمیم گرفتم یه سری کارها رو از روی مرام با خدا انجام بدم نه اینکه چون واجبه!!

باورم نمیشد احساس نزدیکی ای که از این طریق به خدا می کردم چند برابر شده بود...

اصلن واسم مهم نیست که کسی بیاد بهم بگه انجام واجبات مرام نمی خواد یا اینکه بگه داری منت میذاری سر خدا...

یه بنده خدایی می گفت اینا رو نباید به کسی بگی، ولی من حرفشو قبول ندارم باید این اتفاقای خوب رو جار زد.


مثلا چند روز پیش واسه انجام یه کاری که واجب نبود ولی رضایت خدا رو دنبال داشت و نمی خواستم انجامش بدم، یکدفعه یاد جمله باب جون افتادم و راضی شدم به اون کار. بلافاصله روز بعدش خدا هم واسم مرام گذاشت و سفر مشهد رو جور کرد. :-)


انقدر از این حرکت راضی و خوشحالم که انگار نه انگار من همونی ام که چند روز پیش از همه چی رو برگردونده بودم.

به نظرم رابطه ما بنده ها با خدا باید همین مرام و حرف باب جون باشه که چون دوستم ازم یه کاری خواسته منم انجام میدم نه مثل ارتباط معلم دبستان با دانش اموزش که چون بچه از توبیخ روز بعد می ترسه بیاد و تکلیف شبش رو انجام بده !!

درست وقتی دلم داشت با یه نفر نرم می شد که ببخشمش، وقتی یکی دو ماه کاملا هیچ ارتباطی باهاش نداشتم و ازش بی خبر بودم،

یکدفعه خبری از یه بنده خدایی ازش می شنوم و تصمیم می گیرم دیگه هرگز نبخشمش.

اولین باریه که از خدا می خوام کسی رو نبخشه! ولی اگه من سنگم اون سنگ تره...

آدم ها از چیزی که من ازشون ساخته بودم....ادامه نمیدم، الان عصبانیم و شاید حرفی رو بزنم که نباید!

درست یک سال اخیر من داره مو به مو تکرار می شه...

نمیدونم شاید خدا دیده من خیلی هم قوی نیستم ، می خواد سوال تکراری ازم امتحان بگیره!

اما آخه چه فایده! الان که وقت ارزیابی نبود! من هنوز جواب این سوالو پیدا نکرده بودم!

دلم شکسته ولی خدا ایندفعه با خاک یکسان می شم....

از دیروز منتظر یه برف حسابی بودم ولی الان برف میاد و من...

خسته ام...

کاش همه چیز تموم شه...من تموم شم...دنیا تموم شه....

وبلاگ یکی از اتفاقات خوب زندگیم بود ولی دیگه شاید خوب نباشه!

از سال اول توی دانشگاه یه حس غریبی داشتم با بچه ها، درس ها، فضای دانشگاه و طرز فکرهایی که اصن شبیه من نبودند، حتی خودشون هم شبیه هم نبودند...رفته رفته این حس کمرنگ شد یا بهتر بگم شاید فراموش شد. ترم 3 به اوج خودش رسید و غیرقابل تحمل شد اما باز هم با وجود دوستای نزدیکم تحمل کردم.

کلا فکر می کردم من و فقط دو نفر دیگه ناخالصی های این رشته و این دانشگاه هستیم و همیشه از یه عده می ترسیدم، یه عده که تو تصور من فقط یه کتاب بزرگن که فقط یه موضوع رو دنبال میکنن و اون فقط فیزیک و ریاضیه که هیچوقت سمتشون نخواهم رفت!

مدت نه خیلی زیادی هست که با سه نفر دیگه از جنس خودم آشنا شدم یه جورایی ناخالصی به تعبیر خودم : )


بعد 3 سال از این دوران دانشجویی که باید بهترین دوران باشه، یه پیک نیک فوق العاده امن و اروم و هیجان انگیز و خوشمزه رو با این پنچ نفر تجربه کردم. حالا دیگه باید بگم ما 6 نفر به جای ما 3 نفر..... 



عشق در لحظه پدید می آید؛ دوست داشتن در امتداد زمان.این، اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. عشق معیارها را در هم می ریزد؛ دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا می شود. عشق فوران می کند چون آتشفشان و شُرّه می کند چون آبشاری عظیم؛ دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم. عشق ویران کردن ِ خویشتن است؛ دوست داشتن، ساختنی عظیم.

نادر ابراهیمی | آتش بدون دود


از کتاب های نادر ابراهیمی این یکی رو همیشه به خاطر طولانی بودنش سمتش نرفتم هرچند قبلا یه تیکه های قشنگی رو ازش دیده بودم ، ولی با خوندن این قسمت ترغیب شدم برم سمتش....

بالاخره موفق شدم ترسم از دیدن مستندها رو کنار بذارم و چندتا از اون ها رو دیدم!


من چیزی به شما می گویم که هیچ پیامبری به قومش نگفته...بدانید که او یک چشم دارد.

حضرت محمد(ص)

که حقیقتا مبنای این مستندها رو این جمله به خوبی می گه! نمادهای استفاده شده تو کارتون ها و اطراف ما...

تنها فضایی که حس میکنم به نسبت البته نه کامل، بتونم راحتتر در مورد محتوای این فیلم صحبت کنم همین جاست.

 من قبلا از دجال خیلی کم شنیده بودم اما این فیلم با زبون قابل فهم داره اون و اهداف فراماسونها رو برای ظهور دجال میگه!

میگه هدف اصلیشون تلقین ما از طریق کنترل ذهن ه تا فساد رو در جامعه گسترش بدن چون جامعه ای که از فساد پر بشه حکمرانی درش راحتتره! که هر روز این فساد داره بیشتر و بیشتر میشه متاسفانه...طوری که انقدر همه جا رو از نماد دجال پر میکنن و وارد زندگی ما میکنن که همه جا به چشممون بخوره یعنی به قولی دارن مقدمات ظهورش رو اماده میکنن اما ما هم انقدر مصمم و پیگیر شیوه ای رو به کار میگیریم برای ظهور اماممون؟!؟!

خودمو میگم که حتی نتونستم حریف 3و4 نفر بشم و یه متن خیلی ساده رو از امام زمان سر هفت سین بذارم! درحالیکه فکر می کردم کار سختی نباشه!


یه جا نشون میداد قسمتی از کارتون دامبو و دوست موشش رو که بین بچه ها محبوبه... توی اونجا هم از این نماد استفاده شده ، خب من که 20 سالمه تازه الان دارم با این نمادها اشنا می شم ولی اون بچه چی می فهمه که شاید بعدش هم 

ناخواسته اون نماد براش جذاب بشه و ازش تو نقاشیهاش استفاده کنه و این نمادها همینطور تو ذهن ما بزرگ و بزرگتر می شن!


یه مطلب جالبی هم نوشته بود که گرچه شاید فکر بشه به این موضوع ربطی نداره ولی داره اما هنوز اونقدری 

از مستند جلو نرفتم که کامل بفهممش!

مطلب این بود که می گفت دلیل معماری خاص مساجد اینه که 

اشکال گنبد و هشت وجهی بسته به نوع فعالیت انسانی که در این ساختارها انجام میشه،

انرژی مثبت یا منفی دارند!



اگه یه کم فقط یه کم اختیارم دست خودم بود و دستم بازتر بود ....

اگه به اجازه کسی نیاز نبود برای انجام یکسری از کارها....

کارهایی که دوست دارم قبل از اینکه کارم با این دنیا تموم بشه انجامشون داده باشم،

الآن بی خیال درس و امتحان و سرماخوردگی و هر چیز دیگه می شدم و به این گروه  پیاده ملحق می شدم تا فردا که شهادتشونه تو حرمش باشم، زیارتش کنم و هرچی خواسته دارم هرچی حرف دارم همه رو براش بگم... :(



هیچ چیزی بدتر از بی خبری نیست..

بی خبری از آینده ای که در انتظار هست...

به جرئت می گم یکی از بدترین حالاتی هست که برای کسی پیش میاد...

درسته این بیت حافظ که میگه : " تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند "

قبولش دارم، درکش می کنم، می دونم اگه به خدا بسپرم واسم بهترینشو رقم می زنه...

اما مگه فقط به این تموم میشه که بگیم خب خدا رو شکر سپردم به خودش و خوبه آخرش!

مگه نگرانی و چشم انتظاری واسه دیدن اون آینده خوب با دونستن خوب یا بد بودنش حل میشه؟!

نمی شه...حل نمی شه....فکرم کمی آروم می گیره با سپردنش اما تو دلم همچنان آشوبه!!

میخوام بیشتر بدونم از آخرش، میخوام بدونم خوبی که برام می خواد با خوبی که من دلم می خواد چقدر فاصله داره؟

هردفعه اومدم یه ذره سرک بکشم اجازه اش رو نداد!

تا کی بی خبری؟؟

بی خبری از اطرافیانت، از سرنوشت کسانی که برات ارزش دارن یه طرف، این بی خبری از آینده هم یه طرف!!

درد داره واقعا!!

 

 

حالی که امسال، شب قبل از اول ربیع بهم دست داده خیلی عجیبه!

فراتر از خوشحالی های ساده!

یه جور حالی شبیه حالی که قربان تا غدیر دارم :)

یه حال خیلی خوب!

امیدم به ربیعه که با اومدنش نحسی ها و غم های صفر رو ببره....


حدود یک هفته می شه که من تو اتاق خودم و سارا هم تو اتاق خودش قرنطینه شدیم و اجازه صحبت با اون رو ندارم به خاطر این سرماخوردگی تموم نشدنی... :(

دلتنگش شدم.

دلتنگ اینکه بیاد بگه مصلی نژاد اینجوری گفت، مصلی نژاد اونجوری گفت، منم بزنم تو ذوقش بگم ترم اولی جوزده شدی!

دلتنگ اینکه بیاد خاطرات کلاس دکتر کریمی رو برای چندمین بار تعریف کنه!

دلتنگ اینکه بیاد به این و اون بگه فلان بند حقوقی رو نمی فهمم واسم توضیح بدید درحالیکه می دونه هیچکدوم ما ذره ای از این مباحث رو بلد نیستیم، بعد همه با نهایت اطمینان یه حرف غلطی رو وارد ذهن بچه بکنیم و بخندیم و اون هم باورش بشه!

منم هر دفعه بهش بگم پاشو برو تو اتاقت ، من حرفهای تو رو نمی فهمم، فقط ذهنمو درگیر می کنی.

بعد اون هم از رو نره و مثل همیشه با هم بحث کنیم و درنهایت پدر برای اینکه همه ما رو ساکت  کنه و ادامه روزنامه رو بخونه بگه :

" این بچه از همتون عاقل تر بود که رفت رشته ای که به درد زندگیش بخوره "

بعد من یواشکی سارا رو ببرم تو اتاق و بهش بگم خب حالا یکم از این چیزایی که یاد گرفتی رو به زبون خودمون بگو منم یاد بگیرم! :)

با هم آروم بخندیم و یکم بعدترش اون حرف دلش رو بهم بگه منم کمکش کنم و از تجربه هام براش بگم و آرومش کنم......

واقعا دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده . چه اینکه بهش یاد بدم چه یاد بگیرم ازش!

ولی اینکه کی برسه زمانی که حرفای نگفته رو برای هم بگیم خدا بهتر می دونه....

ای کاش به درس های اختیاریمون یه چندتا از درس های حقوقی هم اضافه می کردن....والا اگه از گوس و راث و اینا چیزی کم بشه!!

 

 

چقدر بهانه های زیادی برای شاد بودن وجود داشتند و دارند ولی ازشون بی خبر بودم!


توی فضاهای دانشگاهی که خیلی از نمازخون ها رو بی نماز می کنه و خیلی از بی نمازها رو نمازخون، بچه هایی رو می بینم که همیشه 5 دقیقه قبل از اینکه اذون رو بگن اصرار دارن سریع خودشون رو به نمازخونه برسونن که به نماز جماعت برسنن...

از تعریف کردن این موضوع برای هرکسی لذت می برم، اصلن دوست دارم هرکی رو که می بینم واسش تعریف کنم! :)


دیروز که نمره های آز ماشین آپلود شده بود، خونه یکی از دوستام بودم و با هم دیدیم نمره ها رو...

اما انقدر مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که به کل حواسم نبود من با این نمره است که می تونم این درس رو پاس کنم! :))

آخه مسلمون این 0.25 نمره جوهر حروم شده هم نمی شه، نمره حضور سر امتحان که اصن جای خودش! :@


هر روز که می گذره به این تئوری پدر نزدیکتر می شم..." این فرمول هایی که ما به زور می فرستیم تو حافظمون هر چقدر هم که ذهن رو باز کنه، اونقدری که درس های علوم انسانی به درد زندگیمون می خوره اینا به درد نمی خورند! "






" و ما ادریک "

فقط آدم های خوبن که به خوبی خودشون شک دارن! 



در کنار جزوه های نخونده و درس هایی که باید پاس بشن، فکر کارهای ناتمومی که باید تموم بشن همزمان با تموم شدن ترم از همه بیشتر 

فکرم رو درگیر می کنه!

خیلی عجیبه که همه این ها درست قبل از امتحانات خودشونو نشون میدن!

شاید بهانه ای واسه در رفتن از خوندن درس های خسته کننده دانشگاهی شایدم...نمی دونم!


کلی فیلم ارزشمند که هنوز ندیدم ولی با دیدن تنها دوتا از اونها دائما وسوسه میشم به دیدن بقیشون که مطمئنم مثه این دوتایی که دیدم پر از حرفهای قشنگ و حتی گاها خطرناک ولی جالب هستند...

دیدن مستندهایی که به شدت منتظرم به دستم برسه و تو اولین فرصت ببینمشون....

تموم کردن چندتا کتاب ناتموم و شروع کردن چندتای دیگه که خیلی کنجکاوم محتوای هرکدوم رو بدونم زودتر...

درست کردن کلی کاردستی های قشنگ که حالمو خوب کنه، که موقتا مرحمی باشه واسه حرفایی که نتونستم بزنم....

نوشتن بلد نیستم ولی دنبال فرصتی هستم که اگه اجازه صحبت هم ندارم ، دست کم ذهنم رو تخلیه کنم روی کاغذی به زبون خودم، افکارم و اتفاقاتی که به هر نحوی دریک سال اخیر برام افتاده...


از اینکه وبلاگی هست که بتونم یه سری یادآور رو در اون یادداشت کنم راضیم! دست کم با وجود فضای نگرانی های پاس کردن دروس دانشگاهی، نمیذاره فراموش کنم کارهایی رو که مشتاقم به انجامش که تا قبل از این اینگونه بوده!



در کنار غم و غصه هایی که این چند وقت به هر دلیلی خوردم،

غم بزرگتری دیروز که با یه دوست داشتم صحبت میکردم به همه اینها اضافه شد!

داشتیم راجع به نمادها صحبت می کردیم که یه عده میان و یه فکری رو به عنوان نماد بزرگش می کنن که قدرت شخص یا حکومتی رو نشون بدن و با ترفندهای مختلف اون ها رو تو ذهن مردمشون تثبیت می کنند. 

رسیدیم به بحث هایی در رابطه با فراماسونری ، از این بحث ها رسیدیم به فکری که پشت این 

هدف های فراماسونرهاست و مسندهایی که ارتباط اینگونه فکرها رو با ظهور امام زمان (عج) شرح میده!

خود مستندها هنوز به دستم نرسیده که ببینم ولی با حرفهایی که از این مستندها شنیدم شرمسار شدم .

شرمسار از اینکه انقدر راحت میذاریم این فکرها رواج پیدا کنه!

از اینکه چرا روی تحقیق در رابطه با اسلام مصمم نیستم و صرف یه سری داستان ها و تعاریفی که از بچگی بهم یاد دادن دارم زندگی می کنم نه بیشتر!

حس خوبی دارم از اینکه دوستی اینگونه من رو به فکر ببره و تلنگری بزنه واسه گرفتن تصمیم های ارزشمند... :)


قول داده بودم کتاب فتح خون رو تا اربعین تموم کنم!

اما شرمنده امام شدم، تا حالا کتابی به این سنگینی نخونده بودم. بندبند این کتاب پر از حرف بود، حرفایی که از فهم من خارج هستند. هر صفحه ای که می گذشت و شناختم نسبت به این واقعه بیشتر می شد، افسوس می خوردم که چرا انقدر دیر به فکر شناخت بیشتر ایشون افتادم!

یه جاهایی از کتاب چقدر قشنگ رابطه بین عقل و عشق رو توصیف کرده بود....

" راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا برمی خیزد، واگرنه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند؟

الرحیل! الرحیل!

اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!

اکنون بنگر حیرت عقل را و جرات عشق را!

بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند...راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است، جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کش کشانه به خویش می خواند. "

 

این چند روز زیاد می شنوم از اونهایی که پای پیاده راهی کربلا شدند....

خوش به سعادتشون....

 

امروز بعد از یک هفته بسیار خسته کننده، تصمیم گرفتم برای برطرف شدن خستگی فیلمی که کلی حرف داشت رو ببینم. فیلم " تنهای تنهای تنها " که از حق نگذریم فوق العاده بود، کلی حرف برای گفتن داشت، علی رغم اینکه حتی یک بازیگر نام آشنا هم نداشت اما خیلی خوب مخاطب رو جذب می کرد و به فکر می برد. موضوع فیلم به حدی گیرا بود که نقدی که براش کرده بودن، لحظه دیدن فیلم اصلن به چشم نمیومد و هنر کارگردان هم همین بود برخلاف نقدهایی که شده بود!

موفقیت ظریف رو تو نشست اخیر اونقدری درک نکرده بودم...

نمی دونستم باید خوشحال باشم یا نه....

ولی نامه ای که رنجرو به رئیس جمهور کشورهای دیگه نوشته بود منو بشدت به فکر برد.

الان می فهمم که ظریف چه کار تاریخی ای کرد برای کشورمون!

دوست داشتم یکی میومد و بدون اینکه سرزنشم کنه تمام اون حرفهای قلنبه ای که رنجرو از معلمشون خواست بپرسه ولی به جوابی نرسید رو برام بگه. ناراحتم از اینکه انقدر از دنیای اطرافم پرت بودم ولی از هرکسی که می خوام بپرسم به چشم یه بچه هم سن و سال رنجرو بهم نگاه می کنه و می گه تو توی دنیای خودت باشی بهتره، مثل آقای معلم میگه که فقط سرم به درسم باشه.....

برای چی؟درس می خونیم برای چی؟

می خونیم که زندگی کنیم، می خونیم که بتونیم برای امثال رنجرو کاری بکنیم، مگه واسه این کارا نباید با این حرفایی که رنجرو می خواست بدونه آشنا بود؟

اینکه فقط هی درس بخونیم و یه معدل بالا هم بگیریم و ذره ای هم از اطرافمون خبر نداشته باشیم، به چه دردی می خوریم؟

دلم یه فضایی می خواد توی دانشگاه به دور از هر جهت گیری سیاسی که خیلی آروم و به دور از حاشیه بچه ها رو با این چیزا آشنا کنه، کار فرهنگی بکنه به دور از جهت گیری هایی که بسیج و انجمن دارن...

خلاصه اینکه این فیلم ارزش 10-15 بار دیدن رو داره...  

 

همه ی این روزها فقط یک روزند...


تکه تکه 

در میان شبی "بی پایان..."


کاردستی

روزهایی که هیچی حالم رو خوب نمی کنه...
تحلیل یه موضوع قشنگ با یه دوست خوب...
درست کردن کاردستی های هنری...
خوندن کتاب های ارزشمند...
نه هیچکدوم حالم رو خوب نمی کنن،هیچکدوم!
بعد از امتحان کنترل می رم سینما فیلم ببینم که شاید بهتر بشم اما با یه تئوری روبرو می شم ،
"همه چیز در عین زیبایی باید نابود بشه"
حال این روزام میگه بد نمیگه...باورش کن....
حال این روزام میگه آینده ی قشنگی که دنبالش بودی داره ازت دور می شه..باورش کن...
چه خوب می شد اگه روزا زود شب می شد..شبها زود روز...
ولی یه صدای خیلی ضعیف خیلی خیلی ضعیف می گه نه باورش نکن! این فقط تئوری یه روانشناس دیوونه ست...همین!
ولی صداش ضعیفه خیلی ضعیف!!

عشق یعنی پویش ناب دائمی. به سراغ خستگان روح نمی آید....


نادر ابراهیمی