یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

این روزها که فقط نه، یک سالی می شود که دو حالت،دو راه تقریبا متفاوت در ذهنم بوجود امده که هر دو راه را دوست دارم.
این دو راه  تفاوت های زیادی دارن با هم ولی اون یکی که دوست داشتنی تره بهای سنگین تری داره و اون یکی که فقط بحث علاقه است، 
ارامش بیشتری همراه داره!
خلاصه که جنگ میان این دو من رو معلق نگه داشته بین زمین و اسمان!
یکی مقصد زیباتری دارد و سختی ها و انتظارات بیشتر، دیگری مقصد خوشایندی دارد و مسیر هموارتری!
یکی نیاز به همراهی دارد که معلوم نیست باشد یا نباشد، دیگری عمر بیشتری می طلبد ولی روشن تر!

تمام این سبک سنگین ها یک طرف، درس و دانشگاه و تصمیم های نصفه کاره و رو هوا مونده از ترم 4 یک طرف!
ترم 3و4 تمام دغدغه ام، 4 ساله تمام کردن کارشناسی و جمع کردن سابقه های مناسب برای تحصیل در یک محیط متفاوت و تلاش برای آن مقصود
زیبا و تا آخر عمر خود را فدای آن کردن،
و ترم 5و6 تمام دغدغه ام می شود خواندن کتاب های مفید و غیر درسی، دیدن فیلم های ارزشمند، رسیدن به علایق فراموش شده ام و تمام کردن 
دوره کارشناسی به مدت 5 سال، نشد 6 سال...خلاصه رسیدن به ارامش مطلوب!
حال ماندم،
ماندم بین این دو راه که کدام محتمل تر است؟!
یکی انتظار می طلبد، آن هم انتظاری شاید به اندازه تمام عمر!
دیگری شور و حال می خواهد و عمر بیشتری!
این ماندن اصلن خوب نیست!
شاید اگر فقط اتفاقات ترم 3و4 بود انتظار را انتخاب می کردم، اما الان راه دیگر زیبایی هایش را به من نشان داده و اجازه نمیدهد دیگری را برگزینم!
زیبایی های ترم 3و4 هم مدتی ست دوباره فکرم را مشغول کرده و باز هم....

این ماندن حس بدی دارد، حسی از جنس نوعی پوچی!

نه طاقت انتظار برایم مانده نه صبر و حوصله ای برای دیگری!

تقابل بین تشکل های دانشگاهی رو همیشه شنیده بودم،

هیچوقت از نزدیک ندیده بودم! 

همیشه هم یه شک کوچیکی گوشه ذهنم بود که نکنه بقیه بزرگش کردن و در اصل مشکل خاصی نیست یا نکنه من دارم طبق یه سری شنیده در مورد هر کدوم قضاوت می کنم!

تا جایی که میدونم چهارتا تشکل در دانشگاه فعالیت میکنن که من جز دوتای اونها از نزدیک مناظره های بقیه رو ندیدم .

اما بسیج و نهاد...

این دو گروه که مشترکات خیلی خیلی زیادی هم با هم دارند،

چرا باید مسائلی که بین خودشون بوده رو با هماهنگی های سفری مثل مشهد قاطی کنن،سفری که باید خیلی ظرافت تو انتخاب برنامه های جانبی غیر از زیارتش کرد; به لحاظ قشرهای مختلفی که شرکت میکنن و انتظاراتی هم دارن و از قضا دانشجوی فنی هم هستند که از هر مسئله ای به راحتی نمیگذرن که گاهن خوب است!

یکسری جهت گیری ها و شاید جاهایی خودخواهی ها، میتونن بهانه های خوبی رو دست افراد بدن برای هرگونه قضاوت در رابطه با بسیج که بعضن هم بی مورد نیست، و مهم تر از اون قداست زیارت رو زیر سوال ببرن...

چیزی که اذیتم می کنه اینه که توی بعضی از این تشکل ها اجازه صحبت نداری...طوری بحث رو پیش می برن که بال بال میزنی در ذهنت،فکرت ولی انگار زبونت قفل شده..هرچند هم که بگن نظر تو چیه! 


نمیفهمم...

نمیفهمم یکسری از سختگیری ها رو!

و شاید منم فقط که نمیفهمم!


جنگل را دوست دارم...

از همون جنگل هایی که ارمیا رفته بود..

از همون هایی که کلی درخت پرسن و سال انار و آلبالو و شاتوت و انجیر داره، از بوی سبزه هاش مست بشم. دونه دونه انارها رو  از درخت ها بکنم و بچلونمشون و بعد یه حفره کوچیک درست کنم رو سطحشون و بمکم...

انقدر شاتوت بکنم و بخورم و دستهام سرخ بشن و دیگه نتونم پاکشون کنم...

برم به این جنگل تنهای تنهای تنها، فقط خودم، با یه کوله کوچیک که توش فقط درل کوچیک و دوست داشتنیم باشه و یه روان نویس مشکی و یه دفترچه ورق کاهی از همونایی که دست فروش های انقلاب می فروشن و یه دوربین عکس برداری و بقیه کیفم هرچی جا داشت توش کلی تخم مرغ بچپونم و راه بیفتم....

روز اول اولین جای دنجی رو که گیر اوردم می شینم و اولین تخم مرغمو در میارم ، با درلم شروع می کنم به حکاکی کردن از ساده هاش هم شروع می کنم. مثلا برگ یه گل قشنگ رو روش حکاکی میکنم و همین طور روزهای بعد طرح های پیچیده تر. ..

هر دفعه که تخم مرغ ها رو حکاکی می کنم، خاطراتم (خاطرات خوبم) با یکی رو دوره می کنم و به یاد اون درستش می کنم و وقتی برگشتم اگه دیدمش میدم بهش.واسه خود خودش.

توی این جنگل واسه خوردن هیچی پیدا نمی شه جز چندتا درخت میوه ، انقدر هر روز ازشون بخورم و سیر بشم که حالم دیگه بهم بخوره و قدر املت های پدرم رو که با هزار سلیقه درست می کرد و همیشه به یه بهانه از خوردنشون بهانه های نجومی می گرفتم رو بدونم.

مثل هفت کور من او هر روز یه قدم بزرگ برم جلو تو جنگل تا برسم به یه امامزاده متروک که دور تا دورش مه گرفته. مه انقدر زیاده که فقط گلدسته ها معلومن. 

اونجا فقط یه چوپان زندگی میکنه و همه زندگیش رو با گوسفندها و چندتا مرغ و خروسش میگذرونه. انقدر قبلش از میوه ها زده شده باشم و غذا جز ماست و پنیر که بیزارم حتی از بوشون نباشه و مجبور بشم از گرسنگی اینا رو بخورم و به تعبیری ادم بشم!

این اقای جوپان کلی گوسفند با پشم های سفید و قشنگ داره که تا میای یکیشونو بگیری میدوئه و تو مه گم می شه! بعد از خستگی می رم یه گوشه امامزاده و با خدا حرف میزنم(خصوصی ترین حرفامو) ، همینجور که گرم حرف زدن می شم خوابم می بره....

صبح از خواب پا میشم، صبح خیلی خیلی زود ، بوی کباب چنجه آقای چوپان مهربون مستم می کنه و میشینم مثل این قحطی زده ها هی می خورم،هی می خورم!! بعد میشینم دوباره پای حکاکی و یکی درست می کنم واسه آقای چوپان مهربون، یکی هم واسه خدا و می ذارمش کنار اون قرآن خاک گرفته تو امامزاده...


وای...چقدر این زندگی رو دوست دارم،

ولی کاش آزادتر بودم...تعلق و وابستگی هام کمتر بود...برای رسیدن به این رویا نباید از هیچکی اجازه می گرفتم.........

می خوام یه مدت به این نوع زندگی فکر کنم و رویامو ادامه بدم.هنوز کلی اتفاق قشنگ قراره بیفته تو این جنگل!

این نوع زندگی از من حساس و ضعیف و به عبارتی لوس ، انسان می سازه. ادم میشم، محکم میشم، یه زندگی با کلی بهونه برای عشق ورزیدن و سازندگی!


چند ماهی می شه که در رابطه با اسلام و شناخت اون حرفایی شنیدم که هیچکدوم شبیه شیوه من نیست...نه اینکه کلن نباشه، شاید تکمیلش کنه و من به طور جداگانه ازشون استفاده نمی کنم !

شنیدم یکسری مکتب هایی وجود دارند مثل مکتب عراق، مکتب اهل حدیث یا مدینه، مکتب فلسفی و مکتب تفکیکی و چندتای دیگه که اسمشون یادم نیست.

خیلی دقیق نمی دونم هرکدوم چیکار می کنن ولی یه سوال هایی تو ذهنم ایجاد کردن کلیتشون...

اینکه اصلن لزومی داره پیرو یکی از اینها باشیم حتما ؟ یا اینکه نمی شه من راه خودم رو برم و لزوما از طریق یکدوم از اینا جلو نرم؟ اگه اینکارو بکنم عقبم ؟ یعنی حتما شناخت باید از روی کلاس های خاصی صورت بگیره؟ ارتباط با خدا به شیوه من ، احساسی یا مرامی و رفاقتی و دلی کم نیست؟ مگه نمی شه تو شناخت اسلام از همه این مکاتب در حد معقول و سند دار و بدون سلیقه شخصی بهره برد؟ حتما باید یکی رو انتخاب کرد؟؟

 شاید هرکدوم این ها به خودی خودشون حرفای خوبی هم بزنن و کتاب های خوبی هم داشته باشن، ولی من شیوه خودمو دوست دارم، دوست دارم اینطوری ادامه بدم. نمی خوام از خدا فقط به واسطه یکسری نوشته(که البته ارزشمند هم هستند) یه تصویر داشته باشم. می خوام حسش کنم، تو زندگیم لمسش کنم، ببینمش خودشو نه تصویرشو!

این سوالا یه شک خیلی خیلی ظریفی رو تو یه گوشه ی خیلی کوچیک از ذهنم جا دادنش. شک به اصل وجودش نه اصلن! شک به شیوه خودم...اینکه نکنه این رابطه با خدا که از طریق شیوه ساختگی خودم دارم، روزی بخواد کمرنگ بشه... اینکه نکنه من که هیچکدوم از این شیوه ها رو نخوندم، بیشتر در معرض لغزش باشم و خودم ندونم !

دوست دارم علاوه بر این شیوه، از هر کدوم از این مکاتب چیزی بخونم و یاد بگیرم ولی نمی خوام صرفا پیرو یکی باشم...

شاید هم هدف این مکتب ها هنوز برام روشن نشده که اینطوری فکر می کنم !

قدیم ترها بوی عید از اواخر بهمن به شدت حس می شد. امسال بوی عید از اوایل بهمن توی خونه و دانشگاه حس می شه ولی شور و حال اون موقع ها بین مردم کمتر شده. بچه تر که بودم همه فکرم قبل از عید بیشتر این بود که مانتوی نو و کفش و شلوارم چجوری باشه، یه کم بعدترش بزرگتر شدم و فکرم این بود که سفره عید چی می خواد و چجوری باشه دلچسب تره! هر سال هم برای زیبایی بیشتر سفره روی یه مقوای کارشده یه شعری از تلفیق ظهور و عید رو به خوش خظ ترین توی خانواده می دادم که برام بنویسه و به سفره ضمیمه می کردم...

اما امسال هرچند بوی عید رو زودتر دارم حس می کنم ولی هیچ کار جدیدی برای امسال به ذهنم نمی رسه، انگار فکرم تعطیل شده، نمی دونم شاید انقدر ازش کار نکشیدم تنبل شده! از اول بهمن تا همین امروز همش به این فکر می کنم که خب من یک ماه ه که نه فکر می کنم، نه درس می خونم، نه کارهای دلخواهم رو انجام می دم... اصلن کاری انجام نمی دم... انگار وجودم تو دنیا به درد هیچکی نمی خوره حتی خودم. یه موجود جاندار بی فایده!!

هی هر روز یه ایده می بینم برای عید، برای شروع دوباره، می گم خب انجامش می دم ...ولی می گذره و فراموش می کنم چی دیدم و چی دوست داشتم انجام بدم.

دلم شور و حال و انگیزه های عیدهای بچگیم رو می خواد بی هیچ دغدغه ای...

دیروز تو یه سایتی یه ایده ای دیدم که ذهنم رو مشغول کرد بدجور، یجوری که شب هم خواب دیدم وسیله مورد نیازش رو هدیه گرفتم و دارم انجامش می دم. فکر می کردم این یکی منو از هر فکر بدی نجات می ده، فقط به همین هنر مشغول می شم و همه افکار بد از ذهنم می ره بیرون. یه طور عجیبی به هنرش علاقه دارم...ولی انگار قرار نیست این اتفاق خوب بیفته.

از دیروز از هرکی پرسیدم این وسیله رو نمی شناخت...! :- (

خیلی قشنگه ... ولی خب دست کم با نگاه کردن به عکسش هم حالم تازه می شه، جون می گیرم :-)