یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

زندگی جنگلی :)

جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۲۸ ب.ظ

جنگل را دوست دارم...

از همون جنگل هایی که ارمیا رفته بود..

از همون هایی که کلی درخت پرسن و سال انار و آلبالو و شاتوت و انجیر داره، از بوی سبزه هاش مست بشم. دونه دونه انارها رو  از درخت ها بکنم و بچلونمشون و بعد یه حفره کوچیک درست کنم رو سطحشون و بمکم...

انقدر شاتوت بکنم و بخورم و دستهام سرخ بشن و دیگه نتونم پاکشون کنم...

برم به این جنگل تنهای تنهای تنها، فقط خودم، با یه کوله کوچیک که توش فقط درل کوچیک و دوست داشتنیم باشه و یه روان نویس مشکی و یه دفترچه ورق کاهی از همونایی که دست فروش های انقلاب می فروشن و یه دوربین عکس برداری و بقیه کیفم هرچی جا داشت توش کلی تخم مرغ بچپونم و راه بیفتم....

روز اول اولین جای دنجی رو که گیر اوردم می شینم و اولین تخم مرغمو در میارم ، با درلم شروع می کنم به حکاکی کردن از ساده هاش هم شروع می کنم. مثلا برگ یه گل قشنگ رو روش حکاکی میکنم و همین طور روزهای بعد طرح های پیچیده تر. ..

هر دفعه که تخم مرغ ها رو حکاکی می کنم، خاطراتم (خاطرات خوبم) با یکی رو دوره می کنم و به یاد اون درستش می کنم و وقتی برگشتم اگه دیدمش میدم بهش.واسه خود خودش.

توی این جنگل واسه خوردن هیچی پیدا نمی شه جز چندتا درخت میوه ، انقدر هر روز ازشون بخورم و سیر بشم که حالم دیگه بهم بخوره و قدر املت های پدرم رو که با هزار سلیقه درست می کرد و همیشه به یه بهانه از خوردنشون بهانه های نجومی می گرفتم رو بدونم.

مثل هفت کور من او هر روز یه قدم بزرگ برم جلو تو جنگل تا برسم به یه امامزاده متروک که دور تا دورش مه گرفته. مه انقدر زیاده که فقط گلدسته ها معلومن. 

اونجا فقط یه چوپان زندگی میکنه و همه زندگیش رو با گوسفندها و چندتا مرغ و خروسش میگذرونه. انقدر قبلش از میوه ها زده شده باشم و غذا جز ماست و پنیر که بیزارم حتی از بوشون نباشه و مجبور بشم از گرسنگی اینا رو بخورم و به تعبیری ادم بشم!

این اقای جوپان کلی گوسفند با پشم های سفید و قشنگ داره که تا میای یکیشونو بگیری میدوئه و تو مه گم می شه! بعد از خستگی می رم یه گوشه امامزاده و با خدا حرف میزنم(خصوصی ترین حرفامو) ، همینجور که گرم حرف زدن می شم خوابم می بره....

صبح از خواب پا میشم، صبح خیلی خیلی زود ، بوی کباب چنجه آقای چوپان مهربون مستم می کنه و میشینم مثل این قحطی زده ها هی می خورم،هی می خورم!! بعد میشینم دوباره پای حکاکی و یکی درست می کنم واسه آقای چوپان مهربون، یکی هم واسه خدا و می ذارمش کنار اون قرآن خاک گرفته تو امامزاده...


وای...چقدر این زندگی رو دوست دارم،

ولی کاش آزادتر بودم...تعلق و وابستگی هام کمتر بود...برای رسیدن به این رویا نباید از هیچکی اجازه می گرفتم.........

می خوام یه مدت به این نوع زندگی فکر کنم و رویامو ادامه بدم.هنوز کلی اتفاق قشنگ قراره بیفته تو این جنگل!

این نوع زندگی از من حساس و ضعیف و به عبارتی لوس ، انسان می سازه. ادم میشم، محکم میشم، یه زندگی با کلی بهونه برای عشق ورزیدن و سازندگی!


  • م.ح.

نظرات  (۵)

_ بعد آخر ش زن این چوپان ه میشی . _
: )
پاسخ:
:))
نه بابا، بنده خدا رو بدبختش کنم که چی شه!
اون ادم ساده و پاک لیاقتش یه فرشته است :)
ولی خادم اون امامزاده میشم ..
هر روز صبح گوشه پایین چادرمو می بندم دور کمرم و با یه شیلنگ و اون جارو حصیری ها اب میریزم رو خاکهایی که رو سنگ جلو در امامزاده جمع شده،بعد بوی اب و خاک میزنه بالا...
عجب ارامشی!!
حالا نمیشد این آقا چوپان خانوم چوپان باشه ؟
اگه سیبیل نداشته باشه کارت راه نمی افته ؟
پاسخ:
سیبیل ها هم مهربون توشون پیدا میشه،نمیشه؟
;) :))
چه معنی داره دختر بره وسط کوه چوپونی کنه ، خطرناکه .
باید بشینه تو کلبه چشم به راه آقاشون ، قالی و این ها ببافه .
بعله !
_ مزاح نمیکنما ! _
پاسخ:
با خطرناکه موافقم ولی انصافا چوپونی تو کوه و جنگل کیف میده!
باید بشینه تو کلبه چشم به راه اقاشون :)))
وسط جنگل متروک که معلوم نیست کلبه ای هم باشه،دار قالی چیکار می کنه اخه اونجا!!
باید دختر بوی قلیه ماهی ش بپیچه تو جنگل :))
وا !‌ تو این فانتزی تون من کوشم پس ؟ 
میخوای سیبیل بکارم تا شاید رام بدی؟ 
...
برو پیراشکی برو (به یاد سلطوووون)... دیگه حنات رنگی نداره

 

پاسخ:
:))
داستان ادامه دارد...
وایسا عجله نکن!
پیراشکی.....دلم تنگ شد!!
شما سیبیل نذاشته عزیزی :*
مگه دختر چوپون ندیدین ؟

آره مهربون شاید ولی سلام گرگ تا حالا بی طمع نبوده ..
پاسخ:
نه والا!
همسر چوپونا رو دیدم ولی خانوم چوپون نه!
می بینم خیلی دوست داری نقش چوپون رو تو رویای من قبول کنی!
می تونم تو رو جایگزین کنم،خوبه؟

یه کم مهربون تر... :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی