زندگی جنگلی :)
جنگل را دوست دارم...
از همون جنگل هایی که ارمیا رفته بود..
از همون هایی که کلی درخت پرسن و سال انار و آلبالو و شاتوت و انجیر داره، از بوی سبزه هاش مست بشم. دونه دونه انارها رو از درخت ها بکنم و بچلونمشون و بعد یه حفره کوچیک درست کنم رو سطحشون و بمکم...
انقدر شاتوت بکنم و بخورم و دستهام سرخ بشن و دیگه نتونم پاکشون کنم...
برم به این جنگل تنهای تنهای تنها، فقط خودم، با یه کوله کوچیک که توش فقط درل کوچیک و دوست داشتنیم باشه و یه روان نویس مشکی و یه دفترچه ورق کاهی از همونایی که دست فروش های انقلاب می فروشن و یه دوربین عکس برداری و بقیه کیفم هرچی جا داشت توش کلی تخم مرغ بچپونم و راه بیفتم....
روز اول اولین جای دنجی رو که گیر اوردم می شینم و اولین تخم مرغمو در میارم ، با درلم شروع می کنم به حکاکی کردن از ساده هاش هم شروع می کنم. مثلا برگ یه گل قشنگ رو روش حکاکی میکنم و همین طور روزهای بعد طرح های پیچیده تر. ..
هر دفعه که تخم مرغ ها رو حکاکی می کنم، خاطراتم (خاطرات خوبم) با یکی رو دوره می کنم و به یاد اون درستش می کنم و وقتی برگشتم اگه دیدمش میدم بهش.واسه خود خودش.
توی این جنگل واسه خوردن هیچی پیدا نمی شه جز چندتا درخت میوه ، انقدر هر روز ازشون بخورم و سیر بشم که حالم دیگه بهم بخوره و قدر املت های پدرم رو که با هزار سلیقه درست می کرد و همیشه به یه بهانه از خوردنشون بهانه های نجومی می گرفتم رو بدونم.
مثل هفت کور من او هر روز یه قدم بزرگ برم جلو تو جنگل تا برسم به یه امامزاده متروک که دور تا دورش مه گرفته. مه انقدر زیاده که فقط گلدسته ها معلومن.
اونجا فقط یه چوپان زندگی میکنه و همه زندگیش رو با گوسفندها و چندتا مرغ و خروسش میگذرونه. انقدر قبلش از میوه ها زده شده باشم و غذا جز ماست و پنیر که بیزارم حتی از بوشون نباشه و مجبور بشم از گرسنگی اینا رو بخورم و به تعبیری ادم بشم!
این اقای جوپان کلی گوسفند با پشم های سفید و قشنگ داره که تا میای یکیشونو بگیری میدوئه و تو مه گم می شه! بعد از خستگی می رم یه گوشه امامزاده و با خدا حرف میزنم(خصوصی ترین حرفامو) ، همینجور که گرم حرف زدن می شم خوابم می بره....
صبح از خواب پا میشم، صبح خیلی خیلی زود ، بوی کباب چنجه آقای چوپان مهربون مستم می کنه و میشینم مثل این قحطی زده ها هی می خورم،هی می خورم!! بعد میشینم دوباره پای حکاکی و یکی درست می کنم واسه آقای چوپان مهربون، یکی هم واسه خدا و می ذارمش کنار اون قرآن خاک گرفته تو امامزاده...
وای...چقدر این زندگی رو دوست دارم،
ولی کاش آزادتر بودم...تعلق و وابستگی هام کمتر بود...برای رسیدن به این رویا نباید از هیچکی اجازه می گرفتم.........
می خوام یه مدت به این نوع زندگی فکر کنم و رویامو ادامه بدم.هنوز کلی اتفاق قشنگ قراره بیفته تو این جنگل!
این نوع زندگی از من حساس و ضعیف و به عبارتی لوس ، انسان می سازه. ادم میشم، محکم میشم، یه زندگی با کلی بهونه برای عشق ورزیدن و سازندگی!
- ۹۲/۱۲/۰۹