یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

یاد و رسم زندگی ..

افراد ساکت -حقیقتا- پر سر و صدا ترین افکار را دارند ..

۷ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

حالی که امسال، شب قبل از اول ربیع بهم دست داده خیلی عجیبه!

فراتر از خوشحالی های ساده!

یه جور حالی شبیه حالی که قربان تا غدیر دارم :)

یه حال خیلی خوب!

امیدم به ربیعه که با اومدنش نحسی ها و غم های صفر رو ببره....


حدود یک هفته می شه که من تو اتاق خودم و سارا هم تو اتاق خودش قرنطینه شدیم و اجازه صحبت با اون رو ندارم به خاطر این سرماخوردگی تموم نشدنی... :(

دلتنگش شدم.

دلتنگ اینکه بیاد بگه مصلی نژاد اینجوری گفت، مصلی نژاد اونجوری گفت، منم بزنم تو ذوقش بگم ترم اولی جوزده شدی!

دلتنگ اینکه بیاد خاطرات کلاس دکتر کریمی رو برای چندمین بار تعریف کنه!

دلتنگ اینکه بیاد به این و اون بگه فلان بند حقوقی رو نمی فهمم واسم توضیح بدید درحالیکه می دونه هیچکدوم ما ذره ای از این مباحث رو بلد نیستیم، بعد همه با نهایت اطمینان یه حرف غلطی رو وارد ذهن بچه بکنیم و بخندیم و اون هم باورش بشه!

منم هر دفعه بهش بگم پاشو برو تو اتاقت ، من حرفهای تو رو نمی فهمم، فقط ذهنمو درگیر می کنی.

بعد اون هم از رو نره و مثل همیشه با هم بحث کنیم و درنهایت پدر برای اینکه همه ما رو ساکت  کنه و ادامه روزنامه رو بخونه بگه :

" این بچه از همتون عاقل تر بود که رفت رشته ای که به درد زندگیش بخوره "

بعد من یواشکی سارا رو ببرم تو اتاق و بهش بگم خب حالا یکم از این چیزایی که یاد گرفتی رو به زبون خودمون بگو منم یاد بگیرم! :)

با هم آروم بخندیم و یکم بعدترش اون حرف دلش رو بهم بگه منم کمکش کنم و از تجربه هام براش بگم و آرومش کنم......

واقعا دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده . چه اینکه بهش یاد بدم چه یاد بگیرم ازش!

ولی اینکه کی برسه زمانی که حرفای نگفته رو برای هم بگیم خدا بهتر می دونه....

ای کاش به درس های اختیاریمون یه چندتا از درس های حقوقی هم اضافه می کردن....والا اگه از گوس و راث و اینا چیزی کم بشه!!

 

 

اگه یه کم فقط یه کم اختیارم دست خودم بود و دستم بازتر بود ....

اگه به اجازه کسی نیاز نبود برای انجام یکسری از کارها....

کارهایی که دوست دارم قبل از اینکه کارم با این دنیا تموم بشه انجامشون داده باشم،

الآن بی خیال درس و امتحان و سرماخوردگی و هر چیز دیگه می شدم و به این گروه  پیاده ملحق می شدم تا فردا که شهادتشونه تو حرمش باشم، زیارتش کنم و هرچی خواسته دارم هرچی حرف دارم همه رو براش بگم... :(



چقدر بهانه های زیادی برای شاد بودن وجود داشتند و دارند ولی ازشون بی خبر بودم!


توی فضاهای دانشگاهی که خیلی از نمازخون ها رو بی نماز می کنه و خیلی از بی نمازها رو نمازخون، بچه هایی رو می بینم که همیشه 5 دقیقه قبل از اینکه اذون رو بگن اصرار دارن سریع خودشون رو به نمازخونه برسونن که به نماز جماعت برسنن...

از تعریف کردن این موضوع برای هرکسی لذت می برم، اصلن دوست دارم هرکی رو که می بینم واسش تعریف کنم! :)


دیروز که نمره های آز ماشین آپلود شده بود، خونه یکی از دوستام بودم و با هم دیدیم نمره ها رو...

اما انقدر مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که به کل حواسم نبود من با این نمره است که می تونم این درس رو پاس کنم! :))

آخه مسلمون این 0.25 نمره جوهر حروم شده هم نمی شه، نمره حضور سر امتحان که اصن جای خودش! :@


هر روز که می گذره به این تئوری پدر نزدیکتر می شم..." این فرمول هایی که ما به زور می فرستیم تو حافظمون هر چقدر هم که ذهن رو باز کنه، اونقدری که درس های علوم انسانی به درد زندگیمون می خوره اینا به درد نمی خورند! "






" و ما ادریک "

فقط آدم های خوبن که به خوبی خودشون شک دارن! 



در کنار جزوه های نخونده و درس هایی که باید پاس بشن، فکر کارهای ناتمومی که باید تموم بشن همزمان با تموم شدن ترم از همه بیشتر 

فکرم رو درگیر می کنه!

خیلی عجیبه که همه این ها درست قبل از امتحانات خودشونو نشون میدن!

شاید بهانه ای واسه در رفتن از خوندن درس های خسته کننده دانشگاهی شایدم...نمی دونم!


کلی فیلم ارزشمند که هنوز ندیدم ولی با دیدن تنها دوتا از اونها دائما وسوسه میشم به دیدن بقیشون که مطمئنم مثه این دوتایی که دیدم پر از حرفهای قشنگ و حتی گاها خطرناک ولی جالب هستند...

دیدن مستندهایی که به شدت منتظرم به دستم برسه و تو اولین فرصت ببینمشون....

تموم کردن چندتا کتاب ناتموم و شروع کردن چندتای دیگه که خیلی کنجکاوم محتوای هرکدوم رو بدونم زودتر...

درست کردن کلی کاردستی های قشنگ که حالمو خوب کنه، که موقتا مرحمی باشه واسه حرفایی که نتونستم بزنم....

نوشتن بلد نیستم ولی دنبال فرصتی هستم که اگه اجازه صحبت هم ندارم ، دست کم ذهنم رو تخلیه کنم روی کاغذی به زبون خودم، افکارم و اتفاقاتی که به هر نحوی دریک سال اخیر برام افتاده...


از اینکه وبلاگی هست که بتونم یه سری یادآور رو در اون یادداشت کنم راضیم! دست کم با وجود فضای نگرانی های پاس کردن دروس دانشگاهی، نمیذاره فراموش کنم کارهایی رو که مشتاقم به انجامش که تا قبل از این اینگونه بوده!



در کنار غم و غصه هایی که این چند وقت به هر دلیلی خوردم،

غم بزرگتری دیروز که با یه دوست داشتم صحبت میکردم به همه اینها اضافه شد!

داشتیم راجع به نمادها صحبت می کردیم که یه عده میان و یه فکری رو به عنوان نماد بزرگش می کنن که قدرت شخص یا حکومتی رو نشون بدن و با ترفندهای مختلف اون ها رو تو ذهن مردمشون تثبیت می کنند. 

رسیدیم به بحث هایی در رابطه با فراماسونری ، از این بحث ها رسیدیم به فکری که پشت این 

هدف های فراماسونرهاست و مسندهایی که ارتباط اینگونه فکرها رو با ظهور امام زمان (عج) شرح میده!

خود مستندها هنوز به دستم نرسیده که ببینم ولی با حرفهایی که از این مستندها شنیدم شرمسار شدم .

شرمسار از اینکه انقدر راحت میذاریم این فکرها رواج پیدا کنه!

از اینکه چرا روی تحقیق در رابطه با اسلام مصمم نیستم و صرف یه سری داستان ها و تعاریفی که از بچگی بهم یاد دادن دارم زندگی می کنم نه بیشتر!

حس خوبی دارم از اینکه دوستی اینگونه من رو به فکر ببره و تلنگری بزنه واسه گرفتن تصمیم های ارزشمند... :)


قول داده بودم کتاب فتح خون رو تا اربعین تموم کنم!

اما شرمنده امام شدم، تا حالا کتابی به این سنگینی نخونده بودم. بندبند این کتاب پر از حرف بود، حرفایی که از فهم من خارج هستند. هر صفحه ای که می گذشت و شناختم نسبت به این واقعه بیشتر می شد، افسوس می خوردم که چرا انقدر دیر به فکر شناخت بیشتر ایشون افتادم!

یه جاهایی از کتاب چقدر قشنگ رابطه بین عقل و عشق رو توصیف کرده بود....

" راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا برمی خیزد، واگرنه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند؟

الرحیل! الرحیل!

اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!

اکنون بنگر حیرت عقل را و جرات عشق را!

بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند...راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است، جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کش کشانه به خویش می خواند. "

 

این چند روز زیاد می شنوم از اونهایی که پای پیاده راهی کربلا شدند....

خوش به سعادتشون....