از بچگی تا به الان همیشه افرادی که طرز فکر، آرامش، شخصیت، عقیده سیاسی و فرهنگی، مهربونی و وجدان در برابر افراد اطرافشون رو مثل پدرم داشتند، به طور خاصی نظر منو جلب می کردند و توی ذهن کوچیک من جایی داشتند که کسی نمی تونست جاشون رو بگیره...
الان که سه سال از دانشگاه گذشته و افراد متفاوت تری به نسبت مدرسه و فامیل دیدم، هیچکس نتونسته به اندازه اون کسی که من سال اول دیدم جای خودش رو تماما حفظ کنه!
هر چی روزها می گذرن و با افراد بیشتری آشنا می شم، هرچی می گذره و می خوام ادمهای دیگه رو وارد ذهنم کنم و با ادمایی آشنا بشم که نه تنها اون ویژگی ها بلکه فراتر رو هم داشته باشن ، نمی شه .... می شه که بشه ها ، واقعا آدمهایی با این پتانسیل و شاید بالاتر دیدم ولی هر کدوم...هر کدوم رو که خواستم باور کنم و جای بزرگتری براشون باز کنم نشد...یعنی نه اینکه نشده باشه، هی اون جای بزرگ ایجاد می شد و دوباره یه قسمتیش خالی می شد و هی این روند تکرار می شد...
همیشه دوست دارم همه جا و همه کس رو خوب ببینم، حتی اگه کسی هم بد می دید اونی رو که من خوب می دیدم، بازم من دیدم عوض نمی شد. اما چند وقتی هست که بیشتر می خونم، بیشتر فیلم می بینم، بیشتر اخبار اجتماع رو گوش می دم ( که کاش این روند رو پیش نمی گرفتم ولی مثل باتلاق می مونه، گشیده می شی توش)، چشم هام و گوش هام و دلم بیشتر با بدی ها آشنا شدن!!
هرچی اینا رو می بینم باز می رسم به همون شخصیتی که سال اول باهاش روبرو شدم و بیشتر بهش ایمان میارم. هرچی بدی می بینم هرچی اتفاقات بد تو این جامعه می بینم، خوبی های اون شخصیت برام مهم تر و بزرگتر می شه و هی ایمانم بهش بیشتر می شه...
شخصیتی که هیچ راه دیگه ای نمونده که دوباره باهاش هم کلام بشم، باهاش صحبت کنم، ازش یاد بگیرم و حتی با حرفهاش و با منشش ایمانم به خدا رو قوی تر کنم...جز یه سری حرفهایی که ازش به صورت یادداشت باقی مونده، به جز درس هایی که تو اون اندک زمان دارم همچنان ازشون استفاده می کنم :- (
روز به روز ایمانم بهش زیاد می شه، انقدر که به قولی:
....ایمان اگر ایمان من باشد
خدا رحمت کند هفتاد پشت بت پرستان را
می ترسم...
دلم می خواد همه رو اونطور که اون میدید ببینم، به همه چیز مثل دید اون نگاه کنم...
می ترسم...