خدا
نتونستم بی خیال وبلاگ بشم،
وبلاگ در هر صورتی حالمو خوب می کنه، مثل یه گوش میمونه برام ...
توی کتاب " من او " باب جون یه حرفی راجع به حجاب زده بود که تا حالا هیچ حرفی نتونسته بود مسیر فکری منو عوض کنه...
همیشه اگه یکی ازم می پرسید چرا نماز می خونی، چرا فلان واجب رو انجام میدی، می گفتم خب خدای من گفته و اون رو واجب کرده، منم باید انجامش بدم. اگه بهم می گفتن چرا فلان مستحب رو انجام میدی، می گفتم چون ثواب داره، چون خنثی میکنه گناهام رو!
مدتی هست یعنی از وقتی حرف باب جون رو خوندم، تصمیم گرفتم یه سری کارها رو از روی مرام با خدا انجام بدم نه اینکه چون واجبه!!
باورم نمیشد احساس نزدیکی ای که از این طریق به خدا می کردم چند برابر شده بود...
اصلن واسم مهم نیست که کسی بیاد بهم بگه انجام واجبات مرام نمی خواد یا اینکه بگه داری منت میذاری سر خدا...
یه بنده خدایی می گفت اینا رو نباید به کسی بگی، ولی من حرفشو قبول ندارم باید این اتفاقای خوب رو جار زد.
مثلا چند روز پیش واسه انجام یه کاری که واجب نبود ولی رضایت خدا رو دنبال داشت و نمی خواستم انجامش بدم، یکدفعه یاد جمله باب جون افتادم و راضی شدم به اون کار. بلافاصله روز بعدش خدا هم واسم مرام گذاشت و سفر مشهد رو جور کرد. :-)
انقدر از این حرکت راضی و خوشحالم که انگار نه انگار من همونی ام که چند روز پیش از همه چی رو برگردونده بودم.
به نظرم رابطه ما بنده ها با خدا باید همین مرام و حرف باب جون باشه که چون دوستم ازم یه کاری خواسته منم انجام میدم نه مثل ارتباط معلم دبستان با دانش اموزش که چون بچه از توبیخ روز بعد می ترسه بیاد و تکلیف شبش رو انجام بده !!
- ۹۲/۱۱/۲۱