دلتنگ اون روزاییم که تنها با سارا دو ماه یا سه ماهه اصفهان می موندیم و چقدر خاطره خوب داشتیم. گاها که دلمون برای مامان و بابامون تنگ میشد، انقدر که مغرور بودیم یه دعوای کوچیک راه می نداختیم و می رفتیم تو اتاق در رو قفل می کردیم، بعد به هم نگاه می کردیم و زار زار گریه می کردیم.
دلتنگ زمانی ام که همه دغدغه م این بود که مثلا امروز اگه تو دارالقرآن بهترین تلاوت قرآنو داشتم، دوستامو یخمک مهمون کنم یا بستنی؟!
دلتنگ زمانی ام که یه بستنی ناگهانی از طرف پدر بشه بهترین سورپرایزم !
دلتنگ اون روزهایی که با عزیزترین عموم که هنوز هم نبودش باورم نشده، گروه گروه می شدیم و تور دوچرخه سواری راه می انداختیم و آخرش بهمون دوغ شیشه ای و سمبوسه جایزه می داد و هر روزی یه جای بدنم زخمی می شد و بسته بود از تو دیوار رفتن ها!
خاطرات قدیمی خوب انقدر زیادن که خوشی های زمان حال مفهوم کم رنگ تری پیدا کردن!
دلم می خواد تا صبح بشینم و از خوبی های گذشته بنویسم ولی می ترسم از اینکه انقدر زیاد بشن، انقدر قشنگی هاشون بزرگ بشه که دیگه الان و یا آینده کمتر چیزی پیدا بشه که خوشحالم کنه!
دلم یه بازگشت به عقب کوچیک می خواد،در حد یکی دو سه سال،
که بتونم جبران کنم خیلی چیزا رو،خیلی چیزا!!!
تو اتاق نشسته بودم، دیگه مدرن و مباحث فیزیکی داشت خسته م می کرد.حسابی گرسنه بودم. دلم می خواست مث همیشه رسول بیاد تو خونه و بگه بچه ها شما هم گرسنه تونه؟بعد بپریم تو ماشین و من همش حرص بزنم بگم دو تا جعبه سیب زمینی بزرگ، یه همبرگر .بعدش هم جعبه اول تموم نشده سیر بشم و رسول بقیه ش رو بخوره!
ساعت همینطور می گذشت و منم تو فکر و خیال به سر می بردم و عکس سیب زمینی های اژدرو روی جزوه مدرن می کشیدم تا رسول برسه... یدفعه پدرجان همه رو صدا کرد،گفت بچه ها بیاین ببینین جام جم چه برفی داره میاد! ما هم از هیجان رفتیم نشستیم به فاصله چند سانتی از تلوزیون و عین ندیده ها برف رو تماشا می کردیم. من داشتم به سارا می گفتم کاش الان من وسط این برف بودم و سیب زمینی داغ داغ می خوردم، بدون اینکه لباس گرم بپوشم می شستم رو برفها و به اسمون نگاه می کردم و خلاصه بقیه حرفها رو دیگه تو دلم گفتم .....
ساعت 10:30 بود، می خواستم بخوابم که رسول از در اومد تو، مثل همیشه با انرژی و شاد . قبل از اینکه من چیزی بگم گفت محیا و سارا حاضر شین بریم بیرون یه چیزی بخوریم . اون لحظه بود که گفتم اخه خدا تو که انقد حواست به همه جا هست، چرا یه نیم نگاهی به این دل خراب ما نمی کنی!
رسول یکی از بهترین های زندگی منه!
تنها کسی که بی چون و چرا با لجبازی های من همراهی می کنه، به من فرصت هر کاری رو میده،حتی گندکاری! در لحظه میفهمه چی میخوام و چی تو سرم میگذره!
من عاشق اینجور فهمیده شدن هام...
اینم از دومین ربیع...
و هم چنان خبری نیست که نیست...
نمی دونم قراره چندتا دیگه ربیع بیاد و بره ، ولی من هنوز روی حرفم هستم.
من هستم ...
من برنمی گردم، هنوز که هنوزه اون روز با تمام جزئیات بدون حتی دقیقه ای کم و کاست تو یادم هست و می مونه،پس من برنمی گردم!
می خوام بگم خدا حتی اگه همه درها رو به روم ببندی و بگی نه، حتی اگه به این زودیا با دلم راه نیای، در هر صورتی من بازم برنمیگردم و دست بردار نیستم. بالاخره یه راهی پیدا میکنم که نظرتو عوض کنم،اما من بی خیال نمیشم. به این زودی هم دست ازت نمیکشم. در حال حاضر فقط خودت میدونی من چی می خوام و چمه؟! پس هرکار بکنی، اخرش دست به دامن خودت میشم. پس قبول کن زودتر. من همون بنده لجبازتم.....
من برنمیگردم... هرچی هم بگی یا بگن، من رهاش نمی کنم.من سر حرفم و راهم هستم!